قصه اول - یک کار نیک

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 60
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 125
بازدید سال : 20275
بازدید کلی : 189583

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 60
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 125
بازدید کل : 189583
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 13 خرداد 1391
نظرات

یک کار نیک

حسابی خسته شده بودم. سه ماهه پر مشغله رو توی بمبئی پشت سرگذاشته  و داشتم به ایران برمی گشتم. شکر خدا همه چیزمرتب بود. کارخونه پس از گذشت یک سال از تاسیس و فعالیت مستمر و سخت ، بالاخره به  ثبات کاری رسیده بود و حالا با  قرارداد هایی که با چهارکارخانه معتبر اروپایی برای تامین نیازهاشون بسته بودیم آینده ای روشن ، پیش رو داشت.

جنگ هم با امضاء  قطع نامه  598 به  پایان رسیده بود و  این نوید بخش رونق  گرفتن بازاردرایران  بود حالا فرصت مناسبی بود تا به ایران برگردم و مدتی با همسرم و بچه هام باشم . هواپیما ساعت شش  بیست  دقیقه بعداز ظهر به وقت تهران توی فرودگاه مهر آباد به زمین نشست و من بعد از حدود نیم ساعت ازگیت خروجی وارد سالن انتظارشدم .سه تا پسرها به اضافه مامانشون و پدرخانومم آقای  ثقفی به استقبالم اومدن و بعد از روبوسی همه باهم به طرف خونه حرکت کردیم. توی راه خانم از وضعیت کارخونه پرسید : براش شرح کاملی  ازکارهای انجام شده دادم و اضافه کردم.همه چیزمرتب است وکارخونه به ثبات لازم رسیده واز این به بعد حداقل  تا ده سال مجموعه تولیدات مون توسط شرکتهای  ترو  فرانسه ، کیل  آلمان ،  آی کیو ال   اسپانیا و جی آی  آر  انگلیس  پیش خرید شده.

خیلی خوشحال شد واز آن  بیشتر وقتی که فهمید. در سفربعدی آنها نیز با من به بمبئی خواهند آمد و یک ماهی را آنجا خواهند ماند. البته این شامل آقای ثقفی هم می شد. بهر صورت به خانه رسیدیم و این همراه بود با استقبال گرم ازچمدانهای مملو از سوغاتی. پدر خانمم آخر شب وقتی به همراه مادر زن و خواهر زنم برای رفتنبه خانهشانآمادهمی شدن . توی یک فرصت کوتاه گفت: احمدآقا راستی عباس باهات کار داشت و خواهش کرد وقتی اومدی ایران  یه تماسی باهاش بگیری. گفتم : چشم حتما" فردا بازار بهش زنگ می زنم. عباس نوه خاله پدر زنم بود که   توی بازار حجره داشت. البته اصلا" بازاری مسلک نبود. خیلی با مرام و مردم دار و مهربون بود . یه ذره خورده شیشه ام توش ذاتش نمیتونستی پیدا کنی.

 صبح شنبه بود بعد از صرف صبحانه آماده شدم و  حدود ساعت ده بود که به دفترم توی ساختمون آلومینیوم رسیدم . حسین آقا  کارمند قدیمی و متعهدی که سال ها برای خانواده ما کار کرده بود . به همراه آبدارچی شرکت  توی دفتر بودن و  به استقبالم اومدن . بعد از چاق سلامتی مفصل سراغ عمو  و دوتا برادرام رو که توی دفترم کار می کردن گرفتم .

گفت  : هرجا باشن  دیگه  پیداشون میشه .همینطورهم شد.هنوز صحبت های حسین تموم نشده بود که  در  وا شد وهر سه  نفر وارد دفتر شدن ....... روبوسی و سلام وعلیک که  تموم شد. ساکی رو که حاوی سوغاتی بود بهشون دادم .  هر  کدوم سهم خودشون را برداشتن و به  بررسی اونا پرداختند. پشت میزم نشستم ومنوچهر یک فنجان نسکافه داغ برام آورد. درحال  مزم مزه کردن نسکافه ، توی دفتر تلفنم ، شماره حجره عباس  رو پیدا کردم و شروع کردم به گرفتن شماره اش.

چند تا زنگی  خورد و بالاخره صدای عباس از پشت خط به گوشم رسید. سلام کردم و پاسخ قرایی داد . بعد ازاحوالپرسی های معمول گفت : راستش یه زحمتی  برات  دارم. که  ثواب بزرگی پشتش  خوابیده.

گفتم. شما امر بفرمایید. اگر از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. تشکرکرد و ادامه داد : راستش یه جوانکی هست  حدود بیست و سه چهار  ساله که بسیار بچه خوب  و با اخلاقیه . الان توی بازار شاگردی می کنه . مدتی هست که پدرش را  از دست  داده و سرپرستی مادر  خواهر و دو برادر کوچکترش ، افتاده گردون اون.  راستش حقوق بازار کفاف زندگیشون رو نمیده . تحت هیچ شرایطی هم حاضر نیست کمک مالی ماهیانه قبول کنه . می خواد روی پای خودش  بایسته و خرجش رو در بیاره. توی بازارهم بیش از این نمیشه کاری براش کرد.  گفتم  زحمتی بهت بدم ببینی میتونی یه جورایی کمکش کنی بتونه روی پای خودش واسه؟

 لحظه ای فکر کردم  و  گفتم : قول صد در صد نمی دم. اما آدرسم و بهش بده بگو فردا ساعت یازده  صبح یه سری بیاد  دفترم ، باهاش حرف بزنم . ببینم چیکارمی تونه انجام بده ومن چه میتونم براش بکنم.

عباس تشکر کرد و  گفت:  حتما" می گم فردا ساعت  11 صبح دفترت باشه.

روز بعد راس ساعت 11 صبح در  دفتر باز شد و جوانکی  وارد دفتر شد. لباس نه چندان نو  اما  بسیار تمیز و مرتب به تن  داشت که با کمی دقت می شد رد چند تا رفو بسیار ماهرانه رو  در بخش های مختلف آن یافت ، موهای صاف ومنظم سرش رو با  بازکردن یک فرق درسمت راست سر به دو قسمت تقسیم و بصوری کاملا مناسب شانه شده بود . وقتی نزدیکم رسید. بوی عطرگل یاس طبیعی رو  توی مشام حس کردم.معلوم بود توی یکی ازجیب هاش مشتی گل یاس داره.    سراغ من روگرفت و بچه ها راهنماییش کردند. پیش من.... جلو اومد وسلام کرد و گفت محمد هستم. حاج عباس آقا من روفرستادن خدمتتون.پاسخش  رو دادم و گفتم بنشین.

تشکرکرد و روی صندلیه رو بروی  من  نشست. بعداز احوالپرسی های اولیه پرسیدم.در حال حاضربه چه کاری مشغول  هست.

گفت: راستشبعداز پایان  خدمت وظیفه یک سال ونیم هست که توی بازاره بین الحرمین پیشه یکی از آقایون کار  میکنم.

پرسیدم  حتما" لوازم  و  تحریر؟

 جواب داد :  بله درست میفرمایید. کارمون  لوازم التحریره

پرسیدم. توی  این  یک سال و نیم کار رو یاد  گرفتی؟ خریداران و  فروشنده  ها رو  شناختی؟

گفت : حاجآقامعظمی  کهمن  پیشش کارمیکنم. ششماه است همه کارها رو به من سپرده و  تقریبا" شش ماه است که همه معاملات  حاجی رو من انجام  می دم.  به همین دلیل ..... بله  همه  فروشنده  ها و خریداران روبه  خوبی می شناسم.

فکری کردم و گفتم : خودت  مستقلا" می تونی  برای خودت کارکنی. میتونی؟

سرش و پایین اتداخت و گفت: راستش چی  بگم.این  کار  از من  نمی آد.

پرسیدم : یعنی  توانش  رو  نداری؟

 جواب داد :  نه  ........ برای کارمستقل نیاز به  حجرۀ توی بازار و  سرمایه هست که  من  هیچکدومش  رو  ندارم.

گفتم : سوال من  این  نبود. من  پرسیدم  . می  تونی مستقلا"  به مشتری ها  جنس بفروشی ؟

گفت : بله همه  همکاران ما  تویبازارمن رو می شناسنو  خریدارن  هم  همینطور. و ادامه  داد. عرض کردم  خدمتتون که  الان شش ماه  هست که  همه کارهای حجره رو خودم  میگردونم وحاج آقا  تقریبا کمتر به بازارمیآن.

 فکری کردم و  گفتم : وضع بازارچطورهِ ؟

جواب داد :  وضع بازار بد  نیست. مشتری زیاده  اما  مشکلی که هست اینه  که  جنس توی بازار نیست. چند تا شرکت  داخلی هستن که کالای نا مرغوبی تولید  می کنن و  همونها  توی بازار دست  بدست  می شه. در حقیقت  مشکل فعلی بازار نبود.کالای مناسب و مرغوب هست.

وسط حرفش رفتم پرسیدم :  یعنی  اگر  جنس خوب و مرغوب  باشه  براحتی می شه توی بازار  فروختش؟

بدون مکث گفت:  صد درصد

نتیجه ای  را که می خواستم  گرفتم . حرف در مورد بازار و  خریدو فروشو این  حرفا رو عوض کردم و  گفتم :حاج  عباس آقا گفته پدرتون به رحمت ایزدی پیوسته؟

سرش رو پایین انداخت تا اندوه توی چشماش رو  نبینم . و زیر لب گفت:  بله دوسال  پیش .......... من تازه  خدمتم  تموم شده بود.

پرسیدم . شغلش چی بود ؟ حقوق  بازنشستگی داشت؟

گفت : نه آقا توی بازار کار می کرد و روز مزد بود . هیچ  بیمه و  این  چیزها هم  نداشت.

والان  خرج زندگیتون رو ازکجا  درمی آرین؟

 حقوق من  و کمی هم مادرم توی خونه خیاطی می کنه. البته اونن هم بدلیل ناراحتی چشم خیلی زیاد نیست.

البته یه  پیکان هم  داریم که  پدرم بعد ازظهر ها که از بازار بر می گشت. باهاش مسافر کشی می کرد. تا کمبود هزینه  زندگی رو جبران کنه .

سوال کردم : و الان  کجاست ؟

پاسخ داد . توی حیاط خونه است . ومن هم بعد ازظهرها چند ساعتی باهاش کارمی کنم.

آنچه  میخواستم بدانم را فهمیدم.  پس ازش پرسیدم :  اگر کمکت  کنم  جنس تهیه کنی . مطمئن هستی که می تونی بفروشی؟ بیدرنگ گفت.اگرجنس باشه فروشش مثه آب خوردنه.   مشتریها  خودشون میان  سراغت ، نیازی نیست که تو سراغشون بری.

گفتم : شنیدم میخوای روی پای خودت  وایسی و ازکسی هم کمک مالی قبول  نمی کنی.

گفت : بله آقا . من  امکان  جبران  هیچ کمکی  رو  ندارم  بنابراین کمکی را که  نتونم  جبران کنم قبول نمی کنم.

توی دلم بهش افرین  گفتم . وادامه  دادم : اما برای شروع کار نیاز به سرمایه داری؟

مایوسانه جواب  داد : اما من هیچ  سرمایه ای ندارم.

گفتم :  داری ....... بشرطی که  مادرت  با  پیشنهادی که  من میخوام  بکنم.  موافقت کنه . کمکت می کنم که  یک تجارت خوب راه اندازی کنی.

 با تعجب به نگاه می کرد و از این حرف من شوکه شده  بود. پرسید : اما چه جوری؟ گفتم  اون رو به  من بسپار.مردد  بود  اما  چیزی نگفت: ادامه  دادم: میتونی غروب به همراه مادرت یه سریبایین خونه ما .

گفت: نمی خوام ایجاد مزاحمت کنم.

گفتم : مزاحم نیستی. این برای شروع  کارت لازم است..بازهم  سکوت  کرد. پس آدرس خونه رو  بهش دادم و گفتم . ساعت شش  منتظرتون هستم.

خیلی خوشحال  بنظر  نمیرسید چون نمی دونست  چه کاری می خوام براش انجام بدم . بعدهم نمی فهمید  چرا می خوام با  مادرش حرف بزنم.

بهر صورت بعد از  نه چندان  مطمئن دفترم را ترک  کرد. بلافاصله  با  حاج عباس تماس گرفتم و بهش گفتم : من با محمد حرف زدم و می دونم  چه  جوری باید  کمکش کنم.  منتها لازمش اینه که به من اعتماد  کنن. بخصوص مادرش .

عباس گفت : مسئله ای نیست  من  باهاشون حرف می زنم. بهشون می گم صد در صد بهت  اطمینان  کنن و هر چی گفتی عمل کنن. روی منم برای هرجور کمک حساب کن.

 گفتم : نیازی نیست . قراره بعد  ازظهر بیان  خونه ما ، فقط سفارش کن هرچه من می گم گوش کنن.

عباس گفت : باشه ........ چشم .........

غروب زنگ خونه به صدا  دراومد و  محمد و  مادرش وارد شدن . قیافه محمد نسبت به صبح تغییر کرده بود و این  نشون می داد  . عباس حسابی باهاشون  حرف زده.

بعد از تعارفات اولیه و پذیرایی که  خانمم  زحمتش رو  کشید . یه راست رفتم سر اصل مطلب و خطاب به  مادرمحمد  گفتم : ببخشید که  مزاحم شما شدم.  می خواستم با  شما هم مشورتی بکنم وشما را در  جریان برنامه ام  برای محمد آقا بزارم . تا در صورت موافقت و  تایید شما. کار رو آغاز کنیم.

مادر عباس که مشخص بود زن  فهمیده و  خانواده داری هست. گفت : حاج آقا ریش وقیچی دست خود شماست. هرچه شما بگویید و  امر کنید  . ما چشم بسته  می پذیریم.

باخنده گفتم من البته حاج آقا  نیستم .

گفت  انشالله می شید.

ادامه  دادم : نه  برعکس من  میخوام شما  و بخصوص محمد آقای عزیز با  چشم های باز به حرف های من  توجه  کنه و به دقت هرچه میگویم عمل کنه.

هر  دو گفتند  : چشم ، بفرمایید

گفتم : با  توجه به اینکه  محمد آقا  مایل به  گرفتن کمک مالی ازهیچکس نیست. تنها  یک راه باقی می ماند و آن اینکه با سرمایه خودتون  وارد کارشوید.

محمد  گفت: آقا من که گفتم سرمایه ای ندارم.

 گفتم  : داری.....

 با تعجب پرسید : کجا !!!!!

گفتم :  با  اجازه  مادرت اتومبیل پدرت آن را می فروشی . البته سرمایه  بزرگی نیست . اما  ازهیچی  بهتراست. روبهمادر محمد  کردم و  گفتم نظر شما چیست. اجازه  میدهید. برای تامین سرمایه ، محمد  اتومبیل مرحوم پدرش را بفروشد.

مادر محمد بی درنگ گفت : ما ریش  و  قیچی  را بدست شما سپردیم. بله  من  حرفی ندارم. حتی حاضرم  طلاهای خودم  که ازمادرم بهم رسیده بفروشم و بقیه سرمایه لازم را تهیه کنم.

خب این  هم خوب است . البته من یه پیشنهاد بهتر دارم. شما بروید ماشین و طلاها  را به  حاج عباس بدید تا براتون قیمت گذاری کنه .  اما آنها را نفروشید  .هرچه خریدند .من به شما می پردازم  و آنها را نزد خودم امانت نگه می دارم.هروقت انشالله  وضع روبراه شد پولی که داده  ام را بدهید و آنها را پس بگیرید. البته با سودش که محمد آقا فکر نکند. دارم کمک بیش ازحد می کنم.

محمد از خجالت  کمی گونه هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. حاج  خانم  که متوجه  منظورمن شده بود .گفت  : خدا خیرت بده ...... واقعا" که انسان هستی و حاج  عباس آقا بی خود  این همه از شما تعریف نکرده است. 

چشم ما دستورات شما مو به مو انجام می دیم. به این  ترتیب  آنها رفتند .

دو روز بعد عباس  با من تماس  گرفت و گفت : که  مجموع ماشین و  وطلاها حدود  چهارصد هزار تومن می ارزند.

تعداد بازدید از این مطلب: 282
موضوعات مرتبط: من در هندوستان , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود