حسابی خسته شده بودم. سه ماهه پر مشغله رو توی بمبئی پشت سرگذاشته و داشتم به ایران برمی گشتم. شکر خدا همه چیزمرتب بود. کارخونه پس از گذشت یک سال از تاسیس و فعالیت مستمر و سخت ، بالاخره بهثبات کاری رسیده بود و حالا باقرارداد هایی که با چهارکارخانه معتبر اروپایی برای تامین نیازهاشون بسته بودیم آینده ای روشن ، پیش رو داشت.
جنگ هم با امضاءقطع نامه598 بهپایان رسیده بود واین نوید بخش رونقگرفتن بازاردرایرانبود حالا فرصت مناسبی بود تا به ایران برگردم و مدتی با همسرم و بچه هام باشم . هواپیما ساعت ششبیستدقیقه بعداز ظهر به وقت تهران توی فرودگاه مهر آباد به زمین نشست و من بعد از حدود نیم ساعت ازگیت خروجی وارد سالن انتظارشدم .سه تا پسرها به اضافه مامانشون و پدرخانومم آقایثقفی به استقبالم اومدن و بعد از روبوسی همه باهم به طرف خونه حرکت کردیم. توی راه خانم از وضعیت کارخونه پرسید : براش شرح کاملیازکارهای انجام شده دادم و اضافه کردم.همه چیزمرتب است وکارخونه به ثبات لازم رسیده واز این به بعد حداقلتا ده سال مجموعه تولیدات مون توسط شرکتهایتروفرانسه ، کیلآلمان ،آی کیو الاسپانیا و جی آیآرانگلیسپیش خرید شده.
خیلی خوشحال شد واز آنبیشتر وقتی که فهمید. در سفربعدی آنها نیز با من به بمبئی خواهند آمد و یک ماهی را آنجا خواهند ماند. البته این شامل آقای ثقفی هم می شد. بهر صورت به خانه رسیدیم و این همراه بود با استقبال گرم ازچمدانهای مملو از سوغاتی. پدر خانمم آخر شب وقتی به همراه مادر زن و خواهر زنم برای رفتنبه خانهشانآمادهمی شدن . توی یک فرصت کوتاه گفت: احمدآقا راستی عباس باهات کار داشت و خواهش کرد وقتی اومدی ایرانیه تماسی باهاش بگیری. گفتم : چشم حتما" فردا بازار بهش زنگ می زنم. عباس نوه خاله پدر زنم بود که توی بازار حجره داشت. البته اصلا" بازاری مسلک نبود. خیلی با مرام و مردم دار و مهربون بود . یه ذره خورده شیشه ام توش ذاتش نمیتونستی پیدا کنی.
صبح شنبه بود بعد از صرف صبحانه آماده شدم وحدود ساعت ده بود که به دفترم توی ساختمون آلومینیوم رسیدم . حسین آقاکارمند قدیمی و متعهدی که سال ها برای خانواده ما کارکرده بود . بههمراه آبدارچی شرکتتوی دفتر بودن وبه استقبالم اومدن . بعدازچاق سلامتی مفصل سراغ عموو دوتا برادرام رو که توی دفترم کار می کردن گرفتم .
گفت: هرجا باشندیگهپیداشون میشه .همینطورهم شد.هنوز صحبت های حسین تموم نشده بود کهدروا شد وهر سهنفر وارد دفتر شدن ....... روبوسی و سلام وعلیک کهتموم شد. ساکی رو که حاوی سوغاتی بود بهشون دادم .هرکدوم سهم خودشون را برداشتن و بهبررسی اونا پرداختند. پشت میزم نشستم ومنوچهر یک فنجان نسکافه داغ برام آورد. درحالمزم مزه کردن نسکافه ، توی دفتر تلفنم ، شماره حجره عباسرو پیدا کردم و شروع کردم به گرفتن شماره اش.
چند تا زنگیخورد و بالاخره صدای عباس از پشت خط به گوشم رسید. سلام کردم و پاسخ قرایی داد . بعد ازاحوالپرسی های معمول گفت : راستش یه زحمتیبراتدارم. کهثواب بزرگی پشتشخوابیده.
گفتم. شما امر بفرمایید. اگر از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. تشکرکرد و ادامه داد : راستش یه جوانکی هستحدود بیست و سه چهارساله که بسیار بچه خوبو با اخلاقیه . الان توی بازار شاگردی می کنه . مدتی هست که پدرش رااز دستداده و سرپرستی مادرخواهر و دو برادر کوچکترش ، افتاده گردون اون. راستش حقوق بازار کفاف زندگیشون رو نمیده . تحت هیچ شرایطی هم حاضر نیست کمک مالی ماهیانه قبول کنه . می خواد روی پای خودش بایسته و خرجش رو در بیاره. توی بازارهم بیش از این نمیشه کاری براش کرد.گفتمزحمتی بهت بدم ببینی میتونی یه جورایی کمکش کنی بتونه روی پای خودش واسه؟
لحظه ای فکر کردموگفتم : قول صددر صد نمی دم. اما آدرسم و بهش بده بگو فردا ساعت یازدهصبح یه سری بیاددفترم ، باهاش حرف بزنم . ببینم چیکارمی تونه انجام بده ومن چه میتونم براش بکنم.
عباس تشکر کرد وگفت:حتما" می گم فردا ساعت11 صبح دفترت باشه.
روز بعد راس ساعت 11 صبح دردفتر باز شد و جوانکیوارد دفتر شد. لباس نه چندان نوامابسیار تمیز و مرتب به تنداشت که با کمی دقت می شد رد چند تا رفو بسیار ماهرانه رودر بخش های مختلف آن یافت ، موهای صاف ومنظم سرش رو بابازکردن یک فرق درسمت راست سر به دو قسمت تقسیم و بصوری کاملا مناسب شانه شده بود . وقتی نزدیکم رسید. بوی عطرگل یاس طبیعی روتوی مشام حس کردم.معلوم بود توی یکی ازجیب هاش مشتی گل یاس داره.سراغ من روگرفت و بچه ها راهنماییش کردند. پیش من.... جلو اومد وسلام کرد و گفت محمد هستم. حاج عباس آقا من روفرستادن خدمتتون.پاسخشرو دادم و گفتم بنشین.
تشکرکرد و روی صندلیه رو برویمننشست. بعداز احوالپرسی های اولیه پرسیدم.در حال حاضربه چه کاری مشغولهست.
گفت: راستشبعداز پایانخدمت وظیفه یک سال ونیم هست که توی بازاره بین الحرمین پیشه یکی از آقایون کارمیکنم.
پرسیدمحتما" لوازموتحریر؟
جواب داد : بله درست میفرمایید. کارمونلوازم التحریره
پرسیدم. تویاینیک سال و نیم کار رو یادگرفتی؟ خریداران وفروشندهها روشناختی؟
گفت : حاجآقامعظمیکهمنپیشش کارمیکنم. ششماه است همه کارها رو به من سپرده وتقریبا" شش ماه است که همه معاملاتحاجی رو من انجاممی دم.به همین دلیل ..... بلههمهفروشندهها و خریداران روبهخوبی می شناسم.
فکری کردم و گفتم : خودتمستقلا" می تونیبرای خودت کارکنی. میتونی؟
سرش و پایین اتداخت و گفت: راستش چیبگم.اینکاراز مننمی آد.
پرسیدم : یعنیتوانشرونداری؟
جواب داد :نه........ برای کارمستقل نیاز بهحجرۀ توی بازار وسرمایه هست کهمنهیچکدومش روندارم.
گفت : بله همههمکاران ماتویبازارمن رو می شناسنوخریدارنهمهمینطور. و ادامهداد. عرض کردمخدمتتون کهالان شش ماههست کههمه کارهای حجره رو خودممیگردونم وحاج آقاتقریبا کمتر به بازارمیآن.
فکری کردم وگفتم : وضع بازارچطورهِ ؟
جواب داد :وضع بازار بدنیست. مشتری زیادهامامشکلی که هست اینهکهجنس توی بازار نیست. چند تا شرکتداخلی هستن که کالای نا مرغوبی تولیدمی کنن وهمونهاتوی بازار دستبدستمی شه. در حقیقتمشکل فعلی بازار نبود.کالای مناسب و مرغوب هست.
وسط حرفش رفتم پرسیدم :یعنیاگرجنس خوب و مرغوبباشهبراحتی می شه توی بازارفروختش؟
بدون مکث گفت:صد درصد
نتیجه ایرا که می خواستمگرفتم . حرف در مورد بازار وخریدو فروشو اینحرفا رو عوض کردم وگفتم :حاجعباس آقا گفته پدرتون به رحمت ایزدی پیوسته؟
سرش رو پایین انداخت تا اندوه توی چشماش رونبینم . و زیر لب گفت:بله دوسالپیش .......... من تازهخدمتمتموم شده بود.
پرسیدم . شغلش چی بود ؟ حقوقبازنشستگی داشت؟
گفت : نه آقا توی بازارکارمی کرد و روزمزد بود . هیچبیمهواینچیزها همنداشت.
والانخرج زندگیتون رو ازکجادرمی آرین؟
حقوق منو کمی هم مادرم توی خونه خیاطی می کنه. البته اونن هم بدلیل ناراحتی چشم خیلی زیاد نیست.
البته یهپیکان همداریم کهپدرم بعد ازظهر ها که از بازار بر می گشت. باهاش مسافر کشی می کرد. تا کمبود هزینهزندگی رو جبران کنه .
سوال کردم : و الانکجاست ؟
پاسخ داد . توی حیاط خونه است . ومن هم بعد ازظهرها چند ساعتی باهاش کارمی کنم.
آنچهمیخواستم بدانم را فهمیدم.پس ازش پرسیدم :اگر کمکتکنمجنس تهیه کنی . مطمئن هستی که می تونی بفروشی؟ بیدرنگ گفت.اگرجنس باشه فروشش مثه آب خوردنه.مشتریهاخودشون میانسراغت ، نیازی نیست که تو سراغشون بری.
گفتم : شنیدم میخوای روی پای خودتوایسی و ازکسی هم کمک مالی قبولنمی کنی.
گفت : بله آقا . منامکانجبرانهیچ کمکیروندارمبنابراین کمکی را کهنتونمجبران کنم قبول نمی کنم.
توی دلم بهش افرینگفتم . وادامهدادم : اما برای شروع کار نیاز به سرمایه داری؟
مایوسانه جوابداد : اما من هیچسرمایه ای ندارم.
گفتم :داری ....... بشرطی کهمادرتباپیشنهادی کهمن میخوامبکنم.موافقت کنه . کمکت می کنم کهیک تجارت خوب راه اندازی کنی.
با تعجب به نگاه می کرد و از این حرف من شوکه شدهبود. پرسید : اما چه جوری؟ گفتماون رو بهمن بسپار.مرددبوداماچیزی نگفت: ادامهدادم: میتونی غروب به همراه مادرت یه سریبایین خونه ما .
گفت: نمی خوام ایجاد مزاحمت کنم.
گفتم : مزاحم نیستی. این برای شروعکارت لازم است..بازهمسکوتکرد. پس آدرس خونه روبهش دادم و گفتم . ساعت ششمنتظرتون هستم.
خیلی خوشحالبنظرنمیرسید چون نمی دونستچه کاری می خوام براش انجام بدم . بعدهم نمی فهمیدچرا می خوام بامادرش حرف بزنم.
بهر صورت بعد از نه چندانمطمئن دفترم را ترککرد. بلافاصلهباحاج عباس تماس گرفتم و بهش گفتم : من با محمد حرف زدم و می دونمچهجوری بایدکمکش کنم.منتها لازمش اینه که به من اعتمادکنن. بخصوص مادرش .
عباس گفت : مسئله ای نیستمنباهاشون حرف می زنم. بهشون می گم صد در صد بهتاطمینانکنن و هر چی گفتی عمل کنن. روی منم برای هرجور کمک حساب کن.
گفتم : نیازی نیست . قراره بعدازظهر بیانخونه ما ، فقط سفارش کن هرچه من می گم گوش کنن.
عباس گفت : باشه ........ چشم .........
غروب زنگ خونه به صدادراومد ومحمد ومادرش وارد شدن . قیافه محمد نسبت به صبح تغییر کرده بود و ایننشون می داد. عباس حسابی باهاشونحرف زده.
بعد از تعارفات اولیه و پذیرایی کهخانممزحمتش روکشید . یه راست رفتم سر اصل مطلب و خطاب بهمادرمحمدگفتم : ببخشید کهمزاحم شما شدم.می خواستم باشما هم مشورتی بکنم وشما را درجریان برنامه امبرای محمد آقا بزارم . تا در صورت موافقت وتایید شما. کار رو آغاز کنیم.
مادر عباس که مشخص بود زنفهمیده وخانواده داری هست. گفت : حاج آقا ریش وقیچی دست خود شماست. هرچه شما بگویید وامر کنید. ما چشم بستهمی پذیریم.
باخنده گفتم من البته حاج آقانیستم .
گفتانشالله می شید.
ادامهدادم : نهبرعکس منمیخوام شماو بخصوص محمد آقای عزیز باچشم های باز به حرف های منتوجهکنه و به دقت هرچه میگویم عمل کنه.
هردو گفتند : چشم ، بفرمایید
گفتم : باتوجه به اینکهمحمد آقامایل بهگرفتن کمک مالی ازهیچکس نیست. تنهایک راه باقی می ماند و آن اینکه با سرمایه خودتونوارد کارشوید.
محمدگفت: آقا من که گفتم سرمایه ای ندارم.
گفتم: داری.....
با تعجب پرسید : کجا !!!!!
گفتم :بااجازهمادرت اتومبیل پدرت آن را می فروشی . البته سرمایهبزرگی نیست . اماازهیچیبهتراست. روبهمادر محمدکردم وگفتم نظر شما چیست. اجازهمیدهید. برای تامین سرمایه ، محمداتومبیل مرحوم پدرش را بفروشد.
مادر محمد بی درنگ گفت : ما ریشوقیچیرا بدست شما سپردیم. بلهمنحرفی ندارم. حتی حاضرمطلاهای خودمکه ازمادرم بهم رسیده بفروشم و بقیه سرمایه لازم را تهیه کنم.
خب اینهم خوب است . البته من یه پیشنهاد بهتر دارم. شما بروید ماشین و طلاهارا بهحاج عباس بدید تا براتون قیمت گذاری کنه . اما آنها را نفروشید .هرچه خریدند .من به شما می پردازمو آنها را نزد خودم امانت نگه می دارم.هروقت انشاللهوضع روبراه شد پولی که دادهام را بدهید و آنها را پس بگیرید. البته با سودش که محمد آقا فکر نکند. دارم کمک بیش ازحد می کنم.
محمد از خجالتکمی گونه هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. حاجخانمکه متوجهمنظورمن شده بود .گفت: خدا خیرت بده ...... واقعا" که انسان هستی و حاجعباس آقا بی خوداین همه از شما تعریف نکرده است.
چشم ما دستورات شما مو به مو انجام می دیم. به اینترتیبآنها رفتند .
دو روز بعد عباسبا من تماسگرفت و گفت : کهمجموع ماشین ووطلاها حدودچهارصد هزار تومن می ارزند.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.