نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 42
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 179
بازدید سال : 19462
بازدید کلی : 188770

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 179
بازدید کل : 188770
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

فصل نهم

= = = = = = = = = 

بعد از نهار خاله گفت : من برم یه زیارت بکنم و نماز ظهرم را هم بخونم. بریم سمت خونه ...... شما هم برید توی یکی از رواق بشینین تا من بیام.

از همون بازار وارد صحن شدیم و جلوی اولین رواق بیرونی روبروی حوض و آب و گنبد و گلدسته کفشامون رو کندیم و نشستیم ....... کنار هم نشستیم و

پاهامون رو دراز کردیم آروم دست ثریا رو گفتم و انگشتامو انداختم میون انگشتاش . اون هم انگشتام رو محکم گرفت ..... داشتم پرواز می کردم.

گفتم : لحظه به لحظه عشقم بهت عمیق تر میشه ..... و دوست ندارم لحظه ای ازت جدا بشم. ..... سرش رو خم کرد و آروم گذاشت روی شونه ها ....... و نفس

عمیقی کشید ....... که نشون میداد و اون هم همون حسی ر تجربه می کنه که من .......

گفت : کاش این لحظه هزار سال طول بکشه .......

آروم سرش رو که روی دوشم بود بوسیدم .....اونم دستامون را که بهم گره خورده بود بالا و آورد و بوسید .......نمی دونم چقدر توی اون حالت بودیم........ از دور

خاله رو دیدم که از حرم خارج شد و داشت کفشاش رو پاش می کرد .

به ثریا گفتم : خاله داره میاد ..... سرش رو از روی دوشم برداشت و دستای همدیگر رو ول کردیم ........

لحظاتی بعد خاله از راه رسید و گفت :  ...... پاشید زود باید  ....... زود باید حرکت کنیم ، مسعود سه ربع دیگه می رسه خونه  پشت در میمونه ، بچه گناه داره

..........

دست و پامون رو جمع و جور کردیم و خاله زودتر رفت دم مغازه کبابی . از قبل سفارش داده بود یک پرس کباب کوبیده آماده کنه . که موقع رفتنه  ..... بگیریم و

ببریم برای مسعود  ..........

خیلی زود کباب آماده شد و گرفتیم و رفتیم به سمت ماشین .........

بموقع رسیدیم و مسعود چون یک زنگ کلاس تقویتی حساب داشتند ، هنوز از مدرسه نیومده بود .

ثریا گفت  : پس من دیگه برم خونه  ......

خاله گفت : نه عزیزم. صبح که مسعود داشت می رفت مدرسه بهش گفتم ، ظهر بیا خونه من .....

بعد متوجه شدم این یک روند طبیعیه که روزهایی که ثریا دانشگاه کلاس داره و دیر میرسه مسعود میاد خونه خاله نهارش رو میخوره و استراحت می کنه تا اون

از دانشگاه بر گرده ......

خاله تند تند جلوتر از ما رفت در و باز کرد و وارد حیاط خونه شد ..... گفت : شما ها لب حوض یه مشت آب خنک بزنین به صورت هاتون . تا من بساط چایی رو راه

کنم. اگه می خواین بیاین داخل  .... اگه ..... نه قالیچه تخت رو  پهن کنی و همونجا بشینین  ......

گفتم : هوا که خیلی خوبه و گلهای باغچه شما هم که هوا رو پر از عطر کردن ..... همینجا میشینیم ..... رو ب ثریا کردم و گفتم نظزت چیه ؟.....

جواب داد : هر جا  تو باشی خوبه ........ دستش رو گرفتم و جوری که خیلی دیده نشه بوسیدم.

شمد روی فرش رو پس زدم و قالیچه رو  پهن کردم ....... بالشت ها رو که لای قالیچه بود دور تا دور کوتاه و چوبی  تخت چیندم .......  دست ثریا رو گرفتم و

کمکش کردم بره روی تخت .... خودم هم رفتم کنارش نشستم ....... ده دقیقه بعد خاله با ظرف میوه و سه تا چایی دبش به ما ملحق شد ..... چایی رو خوردیم

خاله برای هر کدوم میوه گذاشت ......

همین موقع بود که زنگ خونه به صدا در اومد ...... خاله می خواست بلند شه بره در را باز کنه . که دستش را روی شونه اش گذاشت و اجازه نداد از جاش بلند و

گفت : من میرم خاله جون ..... شما بشینین و از روی تخت رفت پایین و دمپایی های خاله رو پاش کرد و بسمت در رفت ..... در رو که باز کرد مسعود لای در

ظاهر شد ..... سلام  کرد و رفت طرف خاله و اونو بغل کرد .... انگار مامان بزرگش  رو بغل کرده ....... بعد برگشت و به من سلام کرد و گفت من مسعودم ......

داداش ثریا ........

گفتم خوشبختم ..... منم فریبز هستم ، خواهر زاده خاله حشمت ........ دستش رو دراز کرد و گفت  : خوشبختم ...... میشناسم شما را ........

گفتم : میدونم   پریروز ظرف ش تون را آوردم ........

گفت : غیر از اون ......

جا خوردم ، ....... گفتم  : چطور   ......

جواب داد : خاله خیلی شما رو دوست داره ......... همیشه می گه خیلی پسر خوبی هستین ......

گفتم : خاله خودش خیلی خوبه  .......

سرش روخاروند و ادامه داد : اونم می دونم ....... واسخه همین منم خیلی خاله رو دوست دارم .........

پرید وسط حرفای ما و گفت : اووووووه بسه .... بسه ...... بیشتر از این ازم تعریف کنین باورم میشه  .....

و ادامه داد بلندشم برم نهار آقا مسعود گل گلاب رو براش بیارم ...... میدونی که نهار چی داریم .......

مسعود گفت : چلو کبابه کوبیده  .....خاله بلافاصله داد ، اونم چه کوبیده ای  .سفارش مخصوص مسعود گل  .... گلاب  .... بیدمشکم.

ثریا گفت : داداشی ...... منو فراموش کردی  ......

مسعود رفت طرفش  دو طرف صورت خواهرش رو ماچ کرد ....

ثریا هم همینکار رو انجام داد .... اون بغل کرد و دو طرف صورتش را بوسید ......

بعد دوید رفت کنار حوض و شیر آب لب حوض باز کرد و دست و صورتش را آب زد .

 و اومد نشست رو تخت تا خاله غذاش رو بیاره .......

 

پایان فصل نهم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 345
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......


 

تعداد بازدید از این مطلب: 318
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هفتم

=================

قبرهای مامان بزرگه و آقاجون و آقا ماشالله رو که نزدیک هم بودن . آب ریختم و شستم .... سید اصغر هم که قران خون همونجاست . مطابق معمول اومد نشست سرخاک آقاماشالله و

شروع کرد به قرائت قرآن  .... خاله به من و ثریا اشاره کرد. خیراتی ها را برداریم ببریم پخش کنیم. به من گفت برای اینکه ثریا جوون تنها نباشه باهاش برو سر خاک بابا و مامانش

..... یهو جا خوردم .... سر خاک مامان و بابای ثریا ........ یعنی چی ؟!

خاله که متوجه شد جا خوردم. گفت ثریا جوون  خودش توی راه برات تعریف می کنه .......

یه لحظه چشم تو چشم شدیم ..... اشک  از گوشه چشمش جاری شد ....... با هم حرکت کردیم ....... آروم گفتم : خیلی متاثر شدم از این ماجرا ..... چه اتفاقی افتاده ....

درحالیکه می شد بغض رو توی صداش حس کرد ، گفت : مرسی ، کمی سکوت کرد و در حالیکه سعی می کرد بغضش رو فرو بده ادامه داد : راستش هفته آخر تابستون  سه سال پیش

بود که چهار نفره با مامان و بابا و مسعود رفته بودیم ویلای کوچیک و دنجمون توی محمود آباد ...... مسعود داداشم اونموقع  شش سالش بود و باید آماده رفتن به مدرسه می شد

....... مامان پیشنهاد کرد ، دو روز قبل از باز شدن مدارس برگردیم تهران که به شلوغی جاده بر نخوریم. بابا هم تایید کرد بهتر همینکار رو بکنیم. اما من و مسعود مخالف بودیم ....

من درسم تمام شده بود و توی رشته معماری که شغل پدرم هم بود دانشگاه تهران قبول شده بودم. اما برای استراحت ترم اول را مرخصی گرفته . تا خستگی کنکور و امتحانات نهایی را

در بکنم. ........ اما نهایتا توافق کردیم که زودتر بر گردیم .... صبح روز دوشنبه 29 شهریور هزار و سیصد و پنجاه راه افتادیم ...... جاده تقریبا خلوت بود ....... ماشین هایی که که از

سمت تهران می اومد ، عموما نیسان بار  کامیون بود و کمتر ماشین سواری به چشم می خورد . آمل و لاریجان را پشت سر گذاشته بودیم و بسمت امامزاده هاشم می رفتیم ..... بابا

برای اینکه حوصله ام و سر نرهلطیفه می گفت . گاهی هم مثل فردین آواز میخوند ....... حسابی حالمون خوب بود  ...... یک مرتبه یک ضربه سنگین  صدای برخورد و .......دیگه

چیزی نفهمیدم ..........

سه روز بعد طرفای غروب توی بیمارستان بهوش اومدم ........ گیج . مبهوت بودم .... نمی ونستم چی شده و کجا هستم ...... گردنم نمی چرخید  ....... یکی از پرستارها پرستار ها

یواش یواش برام توضیح داد که : تقریبا که با یک کامیون تصادف کردین ....... سراغ بابا اینا رو گرفتم . یه جوری جواب سر بالا دادند . فقط گفتند برادرت همینحا بغل دست خودت

بستری هست .... اما گردنت ممکن آسیب دیده باشه واسه همین فیکسش کردیم که تکون نخوره ....... گفتم میخوام ببینمش ..... یه پرستار دیگه فوری یهآینه آورده و یه جوری گرفت

روی تخت بغلی که مسعود روش خوابیده شد ...... البته اونم بیهوش بود ..... اما نفس کشیدنش  مشخص شد ...... به این ترتیب یک کم آروم گرفتم ....... پرستار گفت : تلفن یکی از

بستگانتان را می خواهیم که بهشون اطلاع بدیم بیان اینجا .......

گفتم : مادرم تک فرزند بوده  و آشنای نزدیکی نداریم ....... فقط یه عموم دارم ، که اونم آمریکا زندگی می کنه و سالهاست بدلیل اختلاف با پدرم ... خبری ازش نداریم .......

پرستار پرسید : دوستی آشنایی ؟! .......

گفتم : شماره تلفن شرکت پدر را دادم و گفتم : چرا ، میتونید با شریک پدرم مهندس فرامرزی تماس بگیرید ...... پدرم و مهندس دوستان خیلی صمیمی هستند ......

احساس درد توی قفسه سینه ام نذاشت به حرف زدن ادامه بدم ...... یه آرام بخش بهم تزریق کردن و خیلی سریع خوابم برد .

صبح فرداش که چشم باز کردم . عمو ناصر شریک بابا کنار تختم با چهره ای گرفته ایستاده بود و چشماش از گریه به سرخی   .......  یهو دلم فرو ریخت .......

با گریه گفتم : عمو ..... بابام  ...... زد زیر گریه  ........ هق هق گریه می کرد ......

دوباره پرسیدم : مامانم ....... دیگه طاقت نیاورد و های های زد زیر گریه ........ جیغی کشیدم و شروع کردم دیوانه وار جیغ کشیدن ...... وقتی پرستار رسیدن و خواستن آرام بخش بهم

بزنن ، خودم دوباره از حال رفتم .......

همون روز عمو ناصر ترتیب انتقال ما رو به بیمارستان مهر تهران را داد ....... کم کم مسعود رو از این حقیقت تلخ که تنها شدیم باخبر کردیم .......

عمو ماجرای تصادف را به مدرسه مسعود خبر داد و قرار شد ، مدتی که نمی تونه بمدرسه بره .... معلمش به خونه ما بیاد و درس هاش رو پیگری کنه .....

 

پایان فصل هفتم

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 318
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : جمعه 2 مهر 1400
نظرات

 

فصل ششم

صبح اول وقت  زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم.   چند لحظه بعد در

بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم  ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......

گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........

جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........

گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.

دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........

گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......

گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....

چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت  رو از کجا در آوری .... بشین الان میام .......  نون بربری تازه ام گرفتم ......

آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود

که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .

توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی

راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....

آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت  .... من حاضرم ........

منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم  و بریم .....

خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......

وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از  خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....

زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......

جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....

گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست  .....از دور با سر سلام کرد...... خاله

دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......

خاله گفت :  هوی ........

فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل

دست خودم بنشین ........

ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....

گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.

خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج

می شدیم و ابتدا به  میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر

بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان

بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های

عاشقانه خودش و ماشالله خان  و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون  .... یه جای

خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........

بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......

زنبیل را برداشتم و به سمت قبر آقا ماشالله رفتیم

  

پایان فصل ششم

تعداد بازدید از این مطلب: 336
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود