يكي بود و يكي نبود.
غير از خداي بزرگ و مهربان هيچ كس نبود .
در گذشته هاي بسيار دور، در سرزمين پهناور و اسرار آميز هند ،هيزم شكني زندگي مي كرد كه بسيار مهربان و جوانمرد بود .
او هر روز به كوههاي اطراف دهكده خود مي رفت و تا غروب به جمع آوري و تهيه هيزم مي پرداخت .
روزي از روزها هيزم شكن با توجه به كم شدن درختان مناسب در نقاط كم ارتفاع كوه تصميم گرفت به قسمت هاي بالاتر رفته تا هيزم بيشتري بدست بياورد . او پس ازساعتي پياده روي به نقطه مناسبي رسيد و مشغول كار شد. زمان زيادي نگذشته بود كه چشم هيزم شكن به عقابي افتاد كه در دامي گرفتار شده بود.
آهسته و آرام خود ار به كنار عقاب اسير رساند و در حاليكه مقداري ازغذاي خود را مقابل او مي انداخت ، با مهرباني گفت :آرام باش .... من دوست تو هستم ، ميخواهم تو را از اين دام ازاد كنم .
و در همين حال شروع به باز كردن تور هاي پيچيده شده به پاهاي عقاب بيچاره نمود.
عقاب هم كه از چهره مهربان هيزم شكن متوجه حسن نيت او شده بود ، بدون تقلا در جاي خود باقي ماند.
هيزم شكن بعد از رها شدن پرنده از دام ، با تكه اي پارچه و مرهمي كه همراه داشت، زخم پاهاي او را بست و بعد از كمي نوازش او را در ميان آسمان آبي و صاف رها كرد .
پرنده خوش شانس كه به دليل مهرباني هيزم شكن ، زندگي تازه اي يافته بود. در آسمان چرخي زدو اوج كرفت و از نظر دور شد.
مدتها گذشت ...... آنقدر كه هيزم شكن كاملا اين ماجرا را ازياد برد. روزي از روز ها نزديكي هاي ظهر ، هيزم شكن . خسته ز كار تصميم گرفت براي خوردن نهار آماده شود .
پس تخته سنگ بزرگي را نزديك دره انتخاب و سفره خود را بر روي آن پهن كرد و سبد غذاي خود را در كنار ان گذاشت . اما همينكه مشغول خواندن دعا به درگاه خداي خود شد تا از نعمت هايي كه به او ارزاني داشته تشكر كنه .عقابي به طرف سبد غذاي او شيرجه رفت و آن را با خود به اسمان برد .
هيزم شكن كه بسيار ناراحت شده بود، براي گرفتن سبد غذا بطرف عقاب دويد . چند قدمي بيشتر نرفته بود كه ناگهان صداي وحشتناكي از پشت سر خود شنيد. وقتي به عقب برگشت با تعجب ديد آن صداي مهيب مربوط به از جا كندنه شدن و سقوط تخته سنگي است كه لحظاتي پيش بر روي ان نشسته بود .
درهمين زمان عقاب آرام از آسمان فرود آمده و در كنار هيزم شكن بر زمين نشست . هيزم شكن مات و مبهوت به ابتدا به جاي خالي تخته سنگ و سپس به عقاب انداخت .
بالاخره پس از مدتي او به خود آمده و متوجه شد كه عقاب براي حفظ جان اودست به اين كار زده و به اين صورت او را از مرگ حتمي نجات داده است .
از آن روز به بعد هيزم شكن در حاليكه بيش از گذشته خداي خودرا شكر مي كرد ، به هركس كه
مي رسيد ضمن تعريف ماجراي خود و عقاب مي گفت :
" به هركس خوبي كني ، او هم به تو خوبي خواهد كرد. "
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.