جانم برای شما بگوید ، روزی از روزهای اواخر تابستان و اوایل پاییز ، میرزااسدالله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از این جور پند و اندرزها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دوبار ، بلکه سی و پنج بار . به قلم نستعلیق خوانا و کشیده ی سین ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و جوروق صدا می کرد . آفتاب داشت می پرید و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو . و میرزا خیال داشت تا بروبیای نماز مغرب راه نیفتاده ، کارش را سرانجام بدهد و بساطش را جمع کند و برود خانه . پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را یکی یکی از زیر دست باباش که درمی آمد ، می گرفت روی شعله ی ته شمعی که وسط پاهایش روشن کرده بود تا زودتر خشک بشوند . و گاه گداری که یکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ، چون خیلی عجله داشتند ، باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شمع را بیش تر کج و کوله می کرد و یک گوشه ی لوح دوده می بست و غرغر حمید درمی آمد . دوسه بار که این اتفاق افتاد ، میرزا صداش درآمد که :
- پسر جان ! چرا آن قدر غرغر می کنی ؟
پسرش گفت :
- آخر بابا ! تو تا کی می خواهی این لوح ها را بنویسی ؟
میرزا اسدالله کمرش را راست کرد و نگاهش را از روی لوح برداشت و به آفتاب لب بام مسجد دوخت و روی پوست تخت جابه جا شد و گفت :
- پسر جان ! من که آزار ندارم این همه قلم به تخم چشمم بزنم . تو حالا دیگر بزرگ شده ای و باید سر از کار دنیا دربیاوری . می دانی که این سرمشق های هم مکتبی های خود تو است . این ها را من عوض ماهانه ی مکتب برای ملاباجی تو می نویسم . بگو ببینم می دانی آن های دیگر چه قدر ماهانه می دهند ؟
حمید من منی کرد و گفت :
- نمی دانم بابا . اما گاهی جوجه می آورند . گاهی هم دستمال بسته .
میرزا گفت :
لابد . تو هم خجالت می کشی که چرا هیچ وقت دستمال بسته نمی بری . هان ؟ نه بابا جان . هیچ لازم نیست خجالت بکشی . آن های دیگر اعیان هاشان ماهی ده دوازده قران بیش تر نمی دهند . و تو بیش تر از آن ها هم می دهی . می دانی چرا ؟ برای این که مزد هرکدام این مشق ها با مرکب و قلمی که می برد و وقتی که می گیرد دست کم می شود یک شاهی . سی و پنج تا لوح است و هفته ای دو بار . چند تا؟
حمید گفت :
- هفتاد تا .
میرزا گفت :
- بارک الله . پس سی روزه ی ماه می کند یک خرده مانده به سی صد تا . و این خود ملاباجی است . منتها چون خط و ربطش خیلی خوب نیست ، با من این طور قرار بسته . هریک قرانی هم بیست شاهی است ، پس جمعا می کند پانزده قران برای هر ماه . یعنی تو یک نصفه بیش تر از بچه اعیان ها ماهانه می دهی . این ها را برایت می گویم که مبادا خودت را کم تر از آن های دیگر حساب کنی . عیب کار ما این است که بابای تو فقیر است و نمی تواند ماهانه ی مکتب تو را از جای دیگری فراهم کند . آره باباجان ، عیب کار در این است که پول و پله تو دستگاه ما نیست .
و باز شروع کرد به نوشتن . اما حمید هنوز راضی نشده بود . مثل این که چیزی روی زبانش سنگینی می کرد . آخر پرسید :
- چرا بابا؟
میرزا اسدالله هم چنان که می نوشت ، گفت :
- چه چیز را چرا ؟
حمید دوباره گفت :
- چرا ما پول و پله نداریم ؟
میرزا گفت :
- چه می دانم باباجان . هرکس تو پیشانیش نوشته . قدیمی ها می گفتند روزی رااز روز ازل قسمت کرده اند . می دانی روز ازل یعنی چه ؟
حمید گفت :
-آره بابا همین دیروز تو مشق مان داشتم که «از دم صبح تا آخر شام ابد ...» اما آخر چرا ما نباید دارا باشیم ؟
میرزا گفت :
- برای این که بابای من هم دارا نبود ، بابای بابای من هم دارا نبود . خود من هم مثل تو می رفتم مکتب . بابامم مثل من . منتها کار بابام خیلی سخت تر بود . یادم است هفته ای صد و پنجاه تا سرمشق می نوشت تا ملاباجی مرا از مکتب بیرون نکند . عجب زمانه ی سختی بود . می دانی حمید ؟ اول جنگ باسنی ها بود . جوان های مردم را بدجوری بیگاری می گرفتند و می بردند سربازی . و این بود که مردم جوان هاشان را قایم می کردند . هر چه هم مرد بود ، رفته بود جنگ و کار ملا باشی ها را ملاباجی ها می کردند . اصلا از همان سربند مکتب داری شد یک کار زنانه . ملاباجی ما صد و پنجاه شاگرد داشت . همه شان هم جغله ، قد و نیم قد . خلیفه مان که گنده تر از همه بود ، چهارده سالش بود . خود ملاباجی هم اصلا سواد نداشت . کار شوهرش را می کرد که رفته بود جنگ و خبری ازش نبود . بازخدا پدر آن یکی را بیامرزد که کارآمد بود و توانسته بود دکان شوهرش را بازنگه دارد . آن های دیگر که اصلا دکان شان تخته شد . ملاباشی های دیگر را می گویم . این بود که مکتب ما شلوغ بود...چه می گفتم حمید ؟
حمید گفت :
- هیچ چی ، صحبت از نداری ما بود و تو هی قصه می گویی . من می خواهم بدانم ما چرا نداریم ؟ مگر خودت نگفتی که حالا دیگر من باید سر از کار دنیا در بیاورم؟
میرزا گفت :
- پسرجان همین قدر بدان که پول و پله اگر از راه حلال به دست بیاید ، بیش تر از این ها نمی شود . همین قدر هست که آدم بخور و نمیر برو بچه هاش را برساند .
حمید گفت :
- پس آن های دیگر از کجا می آورند که بچه هاشان با الاغ بندری می آیند مکتب ؟ و بیش ترشان لله دنبال شان است ؟
میرزا گفت :
- چه می دانم . باباجان . من و تو چه کار به کار مردم داریم ؟ لابد ارث بهشان رسیده .
حمید پرسید :
- ارث؟ ارث چیه بابا!
میرزا جواب داد :
-ارث چیزهایی است که از ننه بابای آدم براش می ماند .
حمید دوباره پرسید :
- بابای تو برات چه ارثی گذاشته ؟
میرزا که دیگر حوصله اش سررفته بود ، غری زد و روی پوست تخت جابه جا شد و چند تا لوحی را که زیر دست داشت ، گذاشت کنار و خواست اوقات تلخی کند ، اما دلش نیامد . هرچه بود پسرش بود و می خواست چیز بداند . این بود که آهی کشید و گفت :
- حالا که می خواهی بدانی ، پس گوش هایت را باز کن . بابای من هم این چیزها را فقط یک دفعه برام گفت . آره جانم . بابای من همان چیزی را برای من ارث گذاشته که من برای تو می گذارم ، نه کم تر ، نه بیش تر . این وقت روز خدا بیامرزدش . روزی که می خواست بمیرد ، صدا کرد و ازم پرسید : «پسرجان با این همه مکتبی که رفته ای می دانی همه ی حرف های عالم چند تا است ؟» البته من نمی دانستم . معلوم است دیگر ، خجالت کشیدم و سرم را انداختم پایین . آن وقت بابام درآمد گفت :«نه جانم ! می دانی . منتها نفهمیدی غرض من چه بود . غرضم این بود که تمام حرف های دنیا سی و دوتا است . از الف تا ی . از اول بسم الله تا تای تمت . حالا فهمیدی ؟ می خواهم بگویم از آن چه خدا گفته و توی کتاب های آسمانی ، پیغمبرها نوشته تا حرف هایی که فیلسوفان گفته اند و شعرا توی دیوان هاشان ردیف کرده اند تا آن چه شما بچه مکتبی می خوانید و من در تمام عمرم برای مشتری هایم نوشته ام ، همه ی حرف و سخن های عالم از همین سی و دوتا حرف درست شده . به هر زبانی که بنویسی :ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی . گیرم یکی دو تا بالا و پایین برود . اما اصل قضیه فرقی نمی کند . هرچه فحش و بد و بی راه هست ؛ هرچه کلام مقدس داریم ، حتی اسم اعظم خدا که این قلندرها خیال می کنند گیرش آورده اند ؛ همه شان را با همین سی و دو تا حرف می نویسند . می خواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری . یآدت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین دوتا حرف است . حکم قتل همه بی گناه ها و گناه کارها را هم با همین حروف می نویسند . حالا که این طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یآ روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان . »
میرزا بعد از گفتن این ها نفسی تازه کرد ؛ بعد گفت :
-آره پسر جان . وصیت بابام این بود . ارثش هم همین بود برای من که تنها پسرش بودم .ا ما من وقتی این وصیت را شنیدم که بیست و سه چهار سالم بود . و تو حالا دوزاده سال بیش تر نداری . اما خودت خواستی که حالا برات بگویم . ممکن است حالا درست سردرنیاوری بابای من چه ها گفت.اما وقتی به سن من رسیدی و پشت این دستگاه نشستی ، می فهمی بابام چه ارثی برای من گذاشته که من هم برای تو می گذارم . حالا بجنب تا این کار را زودتر تمام کنیم و برویم .
حرف میرزا که تمام شد ، حمید رفت توی فکر و میرزا دوباره پرداخت به سرمشق ها و آن چه که باقی مانده بود و به عجله تمام کرد و همه شان را پیچید توی یک دستمال پیچازی یزدی که از جیبش درآورد ؛ و داشت راه می افتاد که پادوی میرزاعبدالزکی سررسید . سلام و علیکی کرد و گفت :«آقا فرمودند موقع رفتن یک توک پا تشریف بیاورید این جا .» میرزا اسدالله جواب داد :«سلام مرا به آقا برسان و بگو چشم . نان و گوشت بچه ها را بگیرم ؛ الان می آیم. » و همین کار را هم کرد . بساطش را که توی کفش دانی مسجد جا داد ، آمد بازار از نانوا و قصاب همسایه نان و گوشت هر روزه را گرفت و پیچید توی همان دستمال چهارخانه ی یزدی و داد دست حمید که یک راست برود خانه و خودش رفت سراغ همکارش .
جان دلم که شما باشید ، همان طور که دانستید گاهی از این اتفاق ها می افتاد . متنها چون میرزا اسدالله جا و مکان حسابی نداشت ، هر وقت دو تا میرزای ما با هم کاری داشتند توی حجره ی میرزا عبدالزکی جمع می شدند . به خصوص اگر زمستان بود و همه ی سوز عالم می پیچید تو حیاط مسجد جامع و از دالان می گذشت و می رفت تو بازار . این هم بود که بعد از کار روزانه ، می شد درد دلی کرد . به خصوص بعد از این همه سوال و جواب با حمید که میرزااسدالله را حسابی پکر کرده بود .
میرزا تنها لاله ی حجره را روشن کرده بود و گفته بود آب و شربت حاضر کرده بودند و مخده ای بغل دست خودش برای میرزا اسدالله گذاشته بود . سلام وعلیک کردند و میرزا نشست و بعد از تعارف های عادی ، میرزا عبدالزکی به حرف آمد که :
- خوب جانم ، چه خبر از اوضاع ؟ فکر می کنی عاقبت کار این قلندرها به کجا بکشد ؟
میرزا اسدالله گفت :
- می خواهی به کجا بکشد ؟ فعلا آن قدر هست که مردم یک امام زاده تازه پیدا کرده اند و دنبال معجز می گردند .
میرزا عبدالزکی گفت :
- من که چشمم آب نمی خورد ؛ جانم ! اما این را می دانم که این روزها دکان ما حسابی کساد شده ، جانم . حالا دیگر حرز جواد مردم شده تکیه ی این قلندرها .
میرزا اسدالله گفت :
- تو هم که همه اش سنگ خودت را به شکم می زنی . حیف نیست ؟ تا کی می خواهی رونق کسب خودت را در بیچارگی مردم بدانی و در درماندگی شان ؟ البته مردم وقتی پیش تو می آیند که دست شان از همه جا کوتاه شده باشد .
همکارش گفت :
- جانم ! پیش تو کی می آیند ؟
میرزا اسدالله جواب داد :
-پیش من ؟ وقتی که بدبختی شان تازه شروع شده . حتی آن کسی که کاغذ برای ده می فرستد ، می خواهد درد دلش را بگوید . چه برسد به آن کسی که عریضه ی شکایت دارد . اما اگر من اول بسم الله بدبختی مردمم ، تو آقا سید ، تای تمتش هستی .
همکارش گفت :
- تو هم که باز رفتی سر حرف های همیشگیت جانم . گور پدر مردم هم کرده ، امروز را عشق است که یک مشتری حسابی به تورمان خورده . می دانی جانم ؟ عصری زن میزان الشریعه آمده بود این جا . زن اولش را می گویم . نمی دانم چه دل خونی از دست شوهره داشت . یک چشم اشک ، یک چشم خون . دعای محبت می خواست جانم ؛ تا هووی تازه را از چشم شوهرش بیندازد . می دانم حالا باز می روی سر منبر . اما وقتی مردم توی این جور بدبختی ها خیال می کنند از دست دعای تو کاری ساخته است تو چه تقصیری داری ، جانم ؟ غرض . تو که از کاسبی ما خبر داری . آمده بود و خبر خوشی برای ما داشت .
میرزا اسدالله با تعجب پرسید :
- برای ما ؟ یعنی چه ؟
میرزا عبدالزکی گفت :
- یک دقیقه صبر کن ، جانم . یادت هست که همین هفته ی پیش سرتقسیم کردن ماترک حاج ممرضا چه قشقرقی میان بچه هاش افتاد؟ یادت هست که جانم . خوب ، می دانی که عاقبت صلح کردند . اما گمان نمی کنم بدانی چه کسی صلح شان داد . از بس به این میزان الشریعه ارادت داری . بله .خود آقا دخالت کرد و صلح شان داد . اما به یک شرط . و مساله ی اصل کاری همین جاست . به این شرط که ثلث اموال حاجی را وقف کنند .
حالا فهمیدی جانم ؟ آن ها هم رضایت دادند . این ها را زن میزان الشریعه می گفت . بعد هم همین پیش پای تو پیش کار آقا آمد که امشب بعد از نماز مغرب ، بروم منزل خدمت شان . به گمان می خواهد من بلند شوم بروم سراملاک حاجی برای حد و حصر اموال و نوشتن صلح نامه و از این حرف ها . خوب جانم تو خودت شاهدی که من هروقت دستم رسیده ، درباره ی تو کوتاهی نکرده ام . منتی هم سرت ندارم . به گمانم معامله ی نان و آب داری است . گفتم خدا را خوش نمی آید از این نمد کلاهی به برو بچه های تو نرسد . جانم . حالا هم زودتر خبرت کردم که دست و پات را جمع کنی و وقتی قرار سفر شد با هم پاشیم و برویم و کار را تمام کنیم . خوب . جانم ، به نظرم تا املاک حاجی یکی دو منزل راه است . خوبیش هم این است که کلانتر محل ، همراه مان می آید و فرصتی است برای این که شما دو تا گله های قدیمی تان را رفع و رجوع کنید . فتح بابی هم هست جانم ، با خود میزان الشریعه .
این ها را که گفت ، ساکت شد . میرزا اسدالله که حسابی رفته بود تو فکر ، سربرداشت و زل زل به همکارش نگاه کرد ، بعد گفت :
- خدا عمرت بدهد آقا سید که همیشه به فکر ما هستی . اما گمان نمی کنم میزان الشریعه به دخالت من در چنین کاری رضایت بدهد . با آن حساب خورده که با هم داریم . لابد قضیه ی وصیت نامه ی حاج عبدالغنی یادت نرفته .
همکارش گفت :
- مگر ممکن است یاد آدم برود ، جانم ؟ اما غرض من این است که به همین علت هم شده تو باید وارد این کار باشی . و چه لزومی دارد که کسی خبر دار بشود ؟ تو به من کمک می کنی . میزان الشریعه چه کار ه است ؟ بله جانم ؟ ممکن است بعد که کار به خیر و خوشی تمام شد ، خبرش کنیم . آن وقت ازت متشکر هم می شوم . تازه مگر من یک نفر آدم می توانم به این کار برسم ؟ حاجی مرحوم کرورها ثروت داشته .
میززا اسدالله که هنوز مثل آدم های گیج و مات به یک نقطه زل زده بود ، درآمد که :
- بگو ببینم آقا سید ! متولی وقف کیست ؟
همکارش گفت :
- خوب معلوم است جانم .
و دو تا میرزای ما گرم این جای اختلاط بودند که یک مرتبه در حجره باز شد و یک دهاتی کوتوله ی آشفته آمد تو . به عنوان سلام ، غرشی کرد و کفش هایش را زد زیر بغلش و همان دم درنشست . تا آمیرزا عبدالزکی آمد بپرسد که داد یارو درآمد :
- ای خراب بشود این شهر . قاطر مرا سه روز است بیگاری گرفته اند و تو این شهر هیچ کس نیست به درد من برسد . هرکه هم از کارم خبردار می شود ، می گوید هیس ! آخر چرا ؟ مگر من چه کرده ام ؟
میرزا عبدالزکی که انتظار چنین سرخری را نداشت ، صداش درآمد و گفت :
- یواش جانم ! مگر سر صحرا گیر کرده ای ؟ یا مگر این جا طویله است ؟ عوضی گرفته ای جانم . پاشو به سلامت . خدا به همراهت ، جانم .
مرد دهاتی سرجایش تکانی خورد و فریاد کشید :
- پس آدمی زاد معنا تو این شهر نیست ....؟
میرزا اسدالله که دید یارو خیلی کلافه است ، پادرمیانی کرد و رو یه همکارش گفت :
- آقا بگذار ببینم دردش چیست . به نظرم با من کار دارد . من صبح تا غروب با همین جور آدم ها سر و کار دارم .
بعد رو کرد به مرد دهاتی که آرام تر شده بود و پرسید :
- خوب بابا جان ! بگو ببینم چه طور شد که قاطرت را گرفتند بیگاری ؟ مگر بدهکاری داشتی ؟ شاید عوارض دروازه را نداده ای ؟ آخر چه کار کرده ای ؟
مرد دهاتی کفش هایش را از زیر بغلش درآورد و گذاشت زمین پهلوی دستش و داد کشید :
- چه می دانم . یک بار پنیر آورده بودم شهر ، کرباس و متقال بستانم . تا بروم بازار و برگردم . دیدم قاطر بخت برگشته ام نیست . رفته ام ریش کاروان سرا دار را چسبیده ام که قاطرم کو ؟ می گوید من خبر ندارم . می گویم آخر پدرسگ ، اگر تو خبر نداری پس چرا کاروان سرا داری ؟ آن وقت یک عده ریخته اند سرم ، ده بزن ...
و بعد تعریف کرد که چه طور سه روز است در به در دنبال قاطرش می گردد تا امشب خسته و هلاک آمده مسجد ، دست به دامن خدا و پیغمبر شده و بعد از نماز مغرب پهلو دستی اش گفته که بیاید سراغ میرزا اسدالله . حرف هایش که تمام شد ، میرزا اسدالله پرسید :
- نشانه های قاطرت یادت هست ؟
مرد دهاتی فریاد زد :
- البته که یادم هست . چهارسال است که دارمش .
میرزا گفت :
تا نشانه هاش را بدهی . یادت باشد که این جا شهر است . وقتی داد بزنی فورا می فهمند که دهاتی هستی ، آن وقت سرت کلاه می گذارند . عین خود شهری ها یواش حرف بزن. می دانی با پنبه سربریدن یعنی چه ؟ آها ، حالا نشانی ها را بگو.
مرد دهاتی خنده ای کرد و پابه پا شد و گفت :
- خدا پدرت را بیامرزد . عرض کنم به حضور با سعادت شما قاطر بخت برگشته ی من یک تیغ قرمز بود . دمش هم کل بود . یک خال جوهر میان پیشانیش گذاشته بودم ...دیگر عرض کنم ، یک گوشش هم سوراخ بود . گوش چپش . وقتی کره بود ، خودم سوراخش کرده بودم . سم دست راستش هم شکافته بود ...دیگر عرض کنم ، اهه ، بس است . دیگر بابا ، قاطر شاه هم آن قدر نشانی ندارد .
که هردو زدند زیر خنده و میرزا اسدالله گفت :
- سمش را که لابد تا حالا برایت تراشیده اند . شاید نعلش هم کرده باشند . اما نشانی های دیگر را نمی شود به این زودی عوض کرد. گفتی سه روز پیش گرفته اندش ؟ خوب . حالا بگو ببینم پنیرها را چه کردی؟ فروختی یآ نه ؟
دهاتی گفت :
- ای بابا تو هم که اصول دین می پرسی . من سه روز است از قوت و غذا افتاده ام . بلا نیست کدام خری ، قاطر را ول می کند برود دنبال فروش پنیر ؟
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.