نون والقلم - 6 جلال آل احمد

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 37
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 102
بازدید سال : 20252
بازدید کلی : 189560

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 37
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 102
بازدید کل : 189560
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 9 مرداد 1387
نظرات

 

 

 

 6

 مجلس پنجم

 جان دلم که شما باشید ، درست همان روزی که بار عام عالی قاپو بود ؛ اول آفتاب ، میرزا بنویس های ما بی خبر از همه جا ، سوار بر دو تاخبر بندری که از میدان مال بندها برای یک هفته کرایه کرده بودند از دروازه ی شهر رفتند بیرون . خود کلانتر محل نتوانسته بود همراه شان بیاید ، اما پیشکارش را با هفت نفر قراول همراه شان کرده بود که چهارتاشان نیزه و کمان داشتند و سه تاشان تفنگ . و همه شان سوار بر اسب و قاطر ، دنبال میرزا بنویس ها ، و با عزت واحترام تمام . آن روز تا غروب هیچ جا لنگ نکردند . ظهر کنار نهر آبی هر کدام یک لقمه نان از توی خورجین هاشان درآوردند وخوردند و بازراه افتادند تا یک روزه دو منزل رفته باشند . غروب آفتاب رسیدند به کاروان سرایی که هم ساخلوی حکومتی بود و هم چاپارخانه . و برای خوابیدن همان جا اطراق کردند . کاروان سرا آن قدر شلوغ بود تا صبح آن قدر رفت و آمد داشت که خواب به چشم میرزابنویس های ما نیامد . این چاپار راه نیفتاده پاچاربعدی می رسید ؛ عجله کنان و هن هن کنان ، یا به طرف شهر یا به سمت ولایات . معلوم بود که یک خبر غیر عادی هست . تا صبح اسب ها شیهه کشیدند و قاطر ها سم به زمین کوبیدند و چاپارها به ماموران چاپارخانه فحش دادند و میرزااسدالله فکر و خیال بافت و هرچه ساس و کک در تمام آن کاروان سرا بود از پاچه ی شلوار و حلقه ی آستین او رفتند تو و جا خوش کردند و تا صبح درنیامدند . میرزاعبدالزکی هم حالی بهتر از او نداشت . تا عاقبت ، اول خروس خوان از جا بلند شدند وبه ضرب من بمیرم تو بمیری ، پیشکار کلانتر را از خواب بیدار کردند . بعد هم قراول ها را راه انداختند که رفتند از چا ه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا که رفتند از چاه آب کشیدند و اسب و الاغ ها را تیمار کردند و بعد سرپا لقمه نانی خوردند و راه افتادند . .خدا عالم است که در اثر بی خوابی شب پیش بود یا علت دیگری داشت که سرراه از هر دهی می گذشتند ، میرزااسدالله به نظرش می آمد که مردم از قحطی درآمده اند یا اصلا از ترس وبا گریخته اند . همه جا خلوت و مردم همه لاغر و مردنی . فصل خرمن مدتی بود گذشته بود ، اما گاه گداری که از کنار آبادی مفصلی رد می شدند کوپاهای کاه باقی مانده ی خرمن ها که جمع نکرده مانده بود به نظر میرزااسدالله آن قدر کوچک و بدرنگ می آمد که انگار بچه ها خاک بازی می کرده اند و این تل ها باقی مانده ی خاک بازی آن ها است . همین جور از کنار دهات مخروبه و چاه قنات های فروریخته گذشتند و گذشتند و گذشتند تا عاقبت نزدیکی های ظهر رسیدند . اول قلعه خرابه ای از دور نمایان شد . بعد چتر یک دسته درخت تبریزی که به یک گوشه از قلعه سایه انداخته بود ، پیدا شد و بعد یک نارون بزرگ که جلوی دروازه ی ده مثل گلوله ی بزرگی بر سر چوبی نشسته بود . نه کسی به پیشبازشان آمد ونه گاو و گوسفندی جلوی پاشان سربریدند . میرزابنویس های ما چنین انتظاری هم نداشتند . اما پیشکار کلانتر که از یک فرسخی ده جلو افتاده بود و نفر اول می رفت ، حسابی بهش برخورده بود و بلند بلند به هرچه دهاتی زبان نفهم است ، فحش می داد و خودش را لعن می کرد که چرا به چنین ماموریتی آمده .حتی تک و توک دهاتی ها که در مزارع شخم می زدند یا به ده برمی گشتند ، به محض اطن که دار و دسته ی آن ها را می دیدند درمی رفتند یا خودشان را پس و پناهی قایم می کردند . خوبیش این بود که یکی از قراول ها هفته ی پیش ، چپری به همین ده آمده و راه و چاه را می شناخت و گرنه حتی معلوم نبود درست آمده باشند . از دروازه ی دهکده که وارد شدند تا وسط میدانگاهی ده برسند ، هیچ کس را ندیدند ، انگار نه انگار که کسی در آن جا ساکن است . اما از تا پاله های تازه ای که به دیوار و گرد و خاکی که در هوا معلق بود ، معلوم بود که در هر خانه ای هم الان بسته شده و پشت هر دری آدم ها ایستاده اند و از لای درزی یا شکافی دارند تماشا می کنند . این را حتی پیشکار کلانتر هم فهمید . چرا که یک مرتبه از جا دررفت و به صدای بلند فریاد کشید :

 - گوساله های احمق ! می ترسید بخوریم تان ؟ پدرسوخته های بد دهاتی !

 و میرزا اسدالله که پشت سر الاغ می راند ، از پس همان دری که فحش خورده بود ، شنید که یکی آهسته اما خیلی خشن گفت :

 - ده میرغضب ها...

 و قراولی که پشت سر میرزااسدالله می آمد مثل اینکه همین را شنید؛ که سر اسبش را کج کرد و با چکمه اش محکم یک لگد به همان در زد .و چنان زد که بند دل میرزااسدالله پاره شد . اصلا میرزا از وقتی پاتوی ده گذاشته بود ، دلش شروع کرده بود به شورزدن. و نمی دانست چرا هرلحظه منتظر اتفاق تازه ای بود . تا به میدانگاهی ده برسند ، اتفاق دیگری نیفتاد . پیرمرد ریش سفیدی که لابد کدخدای ده بود با دو تا از پسرهای حاجی ممرضای مرحوم وسط میدانگاهی ، زیر تک درخت توت خاک گرفته ای ایستاده بودند و دهاتی ها هرچند نفری گوشه ای از میدان کز کرده بودند . سوار ها به محض اینکه پیاده شدند میرزا اسدالله حرکتی کرد به طرف پسر بزرگ حاجی ، که در جوانی هم مکتبی بودند و خواست سلام کرده باشد ؛ اما آن هردوتا سرهاشان را پایین انداختند و به او محل نگذاشتند . پیشکار کلانتر از اسب که پیاده شد ، به جای سلام بچه های حاجی ، رو به کدخدا داد زد :

 - لابد کاه و جو هم تو این خراب شده گیرنمی آید .هان؟

 که پسربزرگ حاجی دوید جلو ؛ نیمچه تعظیمی کرد و گفت :

 - اختیار دارید قربان ! منزل خودتان است .

 و چند نفر از دهاتی هارا صدا کرد که هرکدام از یک گوشه میدان دویدند جلو و افسار اسب والاغ ها را گرفتند و بردند و همه ی جماعت به دنبال پیشکار کلانتر وارد خانه ی اربابی شدند که تر و تمیزتر بود و آب و جارو شده بود و تاپاله به دیوارهاش نچسبیده بود و باغچه ی کوچکی و حوضک آبی داشت . تا اتاق دم در را برای قراول ها خالی کنند و دیگران بروند توی پنجدری ، میرزااسدالله به هوای سر و رو صفا دادن رفت لب حوض ، تا شاید بتواند دو کلمه ای با هم مکتبی قدیمش بگوید ؛ و داشت یواش یواش آب به سر و صورتش می زد که یکی از دهاتی ها به عنوان آب ریختن روی دستش آمد جلو و تکه کاغذی گذاشت توی جیب قبای میرزا . میرزا دستش را که خشک کرد از همان دهاتی سراغ گوشه ی خلوت خانه را گرفت و تا یارو بدود و آفتابه را آب کند ، او خودش را به آن جا رسانید و کاغذ را درآورده و خط هم مکتبی قدیم خودش را شناخت که نوشته بود :«تکلیف همکارت معلوم است ، اما تو دیگر چرا ؟» عرق سردی بر پیشانی میرزا نشست و نفس بلندی کشید و همان طور سرپا قلم دانش را از زیر پرشالش بیرون آورد ، و پشت همان تکه کاغذ نوشت :«به روح پدرت من اصلا نمی دانم کجا به کجاست . دارم دیوانه می شوم . یک جوری خودت را به من برسان . » و تا یارو با آفتابه برسد ، میرزااسدالله تکه کاغذ را به دستش داد و قلم دانش را بست و زد پرشالش و برگشت پیش دیگران . بعد هم ناهار آوردند و همه ساکت و آرام غذا خوردند و سفره که برچیده شد ، میرزا اسدالله خستگی راه و بی خوابی شب پیش را بهانه کرد و به این عذر که در خواب خروپف می کند ، رفت توی زاویه ای که پهلوی پنجدری بود دراز کشید ، به هوای این که شاید یکی از پسرهای حاجی به سراغش بیاید . همین طور هم شد . یعنی یک ساعتی که گذشت ، در اتاق آهسته باز شد و پسر بزرگ حاجی آمد تو . و بی مقدمه با لحنی سرزنش آمیز ، اما خیلی آهسته گفت :

 - خوشم باشد میرزا . چشم ماروشن . حالا دیگر کارت به این جا کشیده که شده ای آتش بیار معرکه ی دیگران ؟ خودت را هم به نفهمی می زنی ؟ پس چه شد آن حرف وسخن ها؟ و آن دست و دل پاکی ها ؟ و آن همه درس و مکتب و اصول و فروع ؟

 میرزا به همان آهستگی گفت :

 - من این گوشه کنایه ها را نمی فهمم حسن آقا ...و بعد سیر تا پیاز آن چه را که میان او و میرزاعبدالزکی گذشته بود برای حسن آقا تعریف کرد ، و آن چه را دم در خانه ی پدری آن ها دیده بود با آنچه از مشهدی رمضان علاف شنیده بود ، و مشورتی که با خان دایی کرده بود ، همه را گفت و عاقبت افزود :

 - ...و حالا هم این جا نان و نم ک تو را می خورم ، هنوز نمی دانستم دنیا دست کیست و من چه باید بکنم . شاید باور نکنی ، اما به این مسافرت هم بیشتر از این جهت رضایت دادم که توی شهر ، بوی شلوغی می آمد . بعد هم به خود گفتم می روی می بینی اگر واقعا سر ارث و میراث دعوا دارند ، خودت کدخدامنشی کارشان را اصلاح می کنی و نمی گذاری میزان الشریعه آدمی از آب و گل آلود میان برارد ها ماهی بگیرد .

 حسن آقا به شنیدن این حرف ها راحت تر نشست و گفت :

 - عجب روزگاری شده ! آدم به چشم و گوش خودش هم نمی تواند اعتماد کند .

 میرزا اسدالله گفت :

 - می خواهی بکن ، می خواهی نکن .من هیچ وقت دست به کاری نزده ام که لازم باشد توجیهش کنم . هرکاری خودش باید موجه خودش باشد . حالا بگو ببینم چه طور شد که کار به این جاها ختم شد ؟

 حسن آقا گفت :

 - چه می دانیم . لابد تا این جایش را می دانی که بابامان را چیز خور کردند . بعد هم ختم که برچیده شد هرسه تایی مان را بردند داروغگی . من و دوتا داداش ها م را . و یک کاغذ بلند بالا گذاشتند جلوی مان که رضایت بدهید وامضا کنید یا توی حبس بپوسید . برادر کوچیکه را هم - اصغر را می گویم - کردند توی هلفدونی ، مثلا به عنوان گروگان . و من و برادرم را هفته پیش با دوتا مامورفرستادند که بیاییم سراملاک و به انتظار نماینده ی قانون و شرع ، یعنی شماها ، باشیم که وقتی آمدید کار را تمام کنیم و برگردیم تا برادرمان را آزاد کنند . توباید از این قضایا خبردارباشی میرزا . آخر چه طور می شود آدم ندانسته بلند شود راه بیفتد ...

 - پس قضیه ی اختلاف و مصالحه چه بود ؟

 حسن آقا گفت :

 - اختلاف کدام است ؟ مصالحه کدام است ؟ این ها را این پدرسوخته ی گردن کلفت ، میزان الشریعه از خودش درآورده . گذاشته اند پس گردن مان که یک سوم املاک وقف ، متولیش هم میزان الشریعه ؛ از چهار دانگ باقی ، دودانگش مال خواجه نورالدین وزیر ، یک دانگ مال شخص کلانتر ، یک دانگ آخری هم مال سر کار و همکارتان . و همه ملک تازه چه قدر است ؟ چهارپارچه آبادی با هفت رشته قنات . کور و کچل های من و برادرها هم بروند گدایی . حالا فهمیدی ؟ اختلاف سر این لحاف بی صاحب است ؛ نه میان ما برادرها .

 میرزا اسدالله سرش را زیرانداخت و گفت :

 - مرا بگو که گول این سید جد کمرزده را خوردم . خوبیش این است که میزان الشریعه نمی داند دست من هم در این کار هست . من اصلا برای همان حرف و سخن کهنه ای که باهاش داشتم ، گفتم این روزها شهر نباشم بهتر است . می دانستم که اگر بمانم یک کاری دستم می دهد . اگر بداند باز من تو این جور کارها دخالت کرده ام . این دفعه دیگر از شهر بیرونم می کند .

 حسن آقا گفت :

 - ای بابا ، تو هم عجب ساده ای ! از بس دم در آن مسجد نشسته ای و هی آمد و رفت این مردکه ی گردن کلفت را دیده ای ، خیال کرده ای همه ی کارهای دنیا به میزان الشریعه ختم می شود . و بعد هم میزان الشریعه خودش خواسته که تو را در این کار شرکت بدهد . چون می دانسته که به امضای این همکار سرکار ، آب سبیل هم به آدم نمی دهند . خامت کرده اند میرزا . مرا بگو که خیال می کردم چشمت را با مال دنیا بسته اند . حالا واقعا راست می گویی ؟

 میرزا که بدجوری بغض گلویش را گرفته بود ، گفت :

 - چه بگویم حسن آقا...؟ بهتر است تو حرفی بزنی . بگو ببینم چرا آن مرحوم را چیز خور کردند ؟ آخر که این کار را کرد ؟

 حسن آقا گفت :

 - عاقبت ، خیر خواهیش باعث مرگش شد . هفته ای یک روز ناهار نمی آمد خانه و همان در حجره کباب بازار می خورد . میگفت حالا که لاشه ی قصاب ها را من می دهم ، باید ببینم این کبابی ها چه به خورد مردم می دهند . بیا ! عاقبت دید که چه زهر ماری به خورد مردم می دهند . هر روز پنج شنبه عادتش این بود . ناهارش را که می خورد در حجره را ازتو می بست و پادوش را می فرستاد ناهار و دراز می کشید .عصر همان روز من وقتی رفتم درحجره ، دیدم پادوش پشت در نشسته و در از تو هنوز بسته است . دلم هری ریخت تو. عاقبت در را شکستیم و دیدیم سیاه شده . مثل قیر ؛ و لب ها قاچ خورده ...لابد خان داییت باقیش را برات تعریف کرد . پیدا بود که چیزی توی کبابش ریخته اند .

 میرزا پرسید :

 - آخر که ؟ که همچه کاری کرده بود ؟

 حسن آقا گفت :

 - معلوم است . کبابی قسم می خورد که از مایه ی کباب آن روز صد و چند تا مشتری را راه انداخته . نشانی یکی یکی شان را هم به اسم و رسم داد . دست برقضا سرایدار تیمچه هم ، همان روز ناهار کباب خورده بود ؛ کبابش را هم همین پادوی بابام برایش از در دکان آورده بود . اما زهر را فقط تو کباب بابام کرده بودند . آن های دیگر هیچ کدام طوری شان نشده بود .

 میرزا باز پرسید :

 - آخر بابا فهمید آن که این کار را کرده که بوده ؟ و چه نفعی برایش داشته ؟ همین ول کردید ، رفت ؟

 حسن آقا از سر بی حوصلگی گفت:

 -ای بابا تو چه ساده ای ! از همان اول معلوم بود . همان روز توی مجلس ختم ، سرایدار آمد پهلوی من نشست و گفت که وقتی پادوی بابام از در دکان کبابی برگشت ، اول سینی کباب مرا گذاشت دم در حجره ام و من مشغول خوردن شده بودم که دیدم سینی کباب باباتان را هم گذاشت روی پیشخوان حجره اش و رفت از آب انبار تیمچه برایش آب خنک بیاورد ؛ که یکی از این قلندرها منقل اسفند به دست ، رسید جلوی بساط حجره ی حاجی و دولا شد روی پیشخوان و بساط را دود داد و حاجی هم از حجره درآمد نیازی بهش داد و یارو رفت . بعد هم پسره ی پادو از آب انبار برگشت و کاسه ی آب را گذاشت پهلوی سینی کباب و رفت پی کارش .

 میرزا گفت :

 - خوب پیداست که کار ،کار همان قلندره بوده . هیچ کاریش نکردید؟

 حسن آقا گفت :

 - چه کارش می توانستیم بکنیم ؟ همه شان شبیه هم اند . هرکدام یک قبضه ریش اند و یک پیراهن دراز سفید . یخه ی کدام شان را بگیرم ؟ مگر اصلا فرصت تحقیق بود ؟ ختم برچیده نشده ، این اوضاع پیش آمد که می بینی . و تازه من قسم می خورم که یارو حتما قلندر نبوده . وقتی اموالش را این جوری دارند سگ خور می کنند که جرات می کند بگوید ، کار ، کار قلندرها بوده ؟ تو مگر خودت نمی گویی باید دید نفع کشتن حاجی به که می رسیده ؟ بفرمایید ! به کلانتر می رسیده و به میزان الشریعه و به خواجه نورالدین . دیگر قلندرها این وسط چه کاره اند ؟ قلندرها اگر نفعی داشتند در حیات بابام بود ،که آن قدر کمک شان می کرد . به نظر ما کار ، کار حکومت است . کسی را به لباس مبدل فرستاده اند تا حاجی را چیز خور کند . تازه حاجی ما تنها نبوده . شش تای دیگر از سرشناس های شهر درست در همان روزها مرده اند . یکی توی حمام سکته کرده ؛ آن یکی اصلا سر به نیست شده و همین جور ... و ما می دانیم که آن شش تای دیگر هم درست وضع حاجی ما را داشته اند . یعنی همه شان آدم هایی بوده اند سرشناس ، که دست شان به دهن شان می رسیده و بعد هم سر سپرده ی «شخص واحد» بوده اند .

 میرزااسدالله پرسید :

 -شخص واحد که باشد ؟

 حسن آقا آهسته تر از معمول گفت :

 - تراب کوی حق ، حضرت ترکش دوز .

 میرزا گفت :

 -آهاه ! رییس قلندرها را می گویی . پس درست است که حکومت برای قلندرها خواب های بد دیده ؟ خوب حالا تکلیف من چیست ؟ چه باید بکنم ؟

 حسن آقا گفت :

 - من چه می دانم میرزا . هرکسی یک تکلیفی دارد . تو آدمی هستی عاقل و بالغ . سواد و تجربه ات هم خیلی بیش از آن هااست که آدمی مثل من بتواند برایت تکلیف مشخص کند . تکلیف من و برادرهایم این است که شده به قیمت از دست دادن تمام این املاک ، جان مان را حفظ کنیم .

 میرزا اسدالله پرید وسط حرف حسن آقا و گفت :

 - این که نشد . آن وقت از کجا زندگی می کنید ؟ تو که می دانی دفاع از مال و جان در حکم جهاد است .

 حسن آقا گفت :

 - نه میرزا . آن وقت ها گذشت که می گفتند اگر کسی به خاطر مالش کشته بشود ، شهید است . این اعتقاد را آدم های نوکیسه از خودشان در آورده اند . مال دنیا آن قدرها ارزش ندارد که خون آدم پایش بریزد . این روزها کسی شهید است که به خاطر ایمانش شهید بشود و به خاطر ایمانش مالش را فدا کند . پدرم آن کار را کرد و ما این کار را می کنیم . غم برو بچه های مان را نداریم . چون همه شان را سرشکن کرده ایم توی قوم و خویش ها . بعد هم تنها نیستیم . تراب کوی حق را داریم . با همه ی اهل حق .

 میرزا اسدالله مدتی به او نگاه کرد ، بعد پرسید :

 - آخر این پدر مرحوم شما چه هیزم تری به میزان الشریعه فروخته بود؟

 حسن آقا گفت :

 - ای بابا ، تو کجای کاری ؟ سرهمین قضیه ی اهل حق باهاش بگومگو پیدا کرده بود دیگر . اصلا بابام آخر عمری رعایت ظاهر را هم نمی کرد . به جای این که مثل دیگران سال به سال برود و یک چیزی از اموالش را با یک ملا ، دست گردان کند و صدای این میزان الشریعه را بخواباند ؛ خودم بودم که در حضور یکی شان درآمد ، گفت :«آدم تا خودش را شناخت ، خدا شد . چرا که خدایی به خود آیی است . » سر همین حرف قرار بود حتی تکفیرش هم بکنند . آن وقت دیگر کار بدتر می شد . می دانی که تکیه ی دباغ خانه را هم فقط برای کمک به اهل حق راه انداخته بود . خدابیامرز سرش را در راه ایمانش داد . درست است که از ما چنان رشادت ها نمی آید ؛ اما برای رسیدن به حق ، به عدد خلایق مردم ، راه هست . بعد چند دقیقه ای سکوت کردند که در آن میرزا اسدالله پابه پا شد ، بعد گفت :

 - خوب حسن آقا ! تکلیف من روشن شد . من به این راه و رسم تازه ی شما اعتقادی ندارم . اما با همان راه و رسم های قدیمی می دانم تکلیفم چیست . برای ایمان داشتم ، حتما لازم نیست آدم دنبال راه و رسم تازه بگردد . ایمان هرچه کهنه تر بهتر . به هرصورت من صاحب اختیار خط و امضای خودم که هستم . میرزا عبدالزکی را اگر توانستم راضی می کنم ، اگر هم راضی نشد که بدا به حال خودش .

 حسن آقا گفت :

 - برایت گفتم که چون پای زور در کار است ، ما همه مان از این مال چشم پوشیده ایم . تو را هم همین پای زور به این جا فرستاده ؛ مواظب باش برای خودت دردسر نتراشی . خبر داریم که حکومت برای اهل این طریقه خیال های بد دارد . زن و بچه های تو که گناهی نکرده اند ....

 میرزااسدالله حرف دوست زمان کودکیش را برید و گفت :

 - حسن آقای عزیز ! زن و بچه های آدم نمی توانند عذر همه ی گناه های آدم باشند . اگر پای درد دل میرغضب ها هم بنشینی از این مقوله آن قدر دلت را می سوزانند که خیال می کنی به خاطر زن و بچه شان با میرغضبی حج اکبر می کنند ، یا جهاد ، ، که بچه هام گرسنگی سرشان نمی شود که خدا خودش می داند توی دل من چه خبرهااست . و از این بهانه ها ...غافل از این که اگر از راه میرغضبی بچه هایت را نان بدهی ، دیگر تعجبی ندارد اگر هرکدام شان یک قاتل خونی بار بیایند . چون با هر لقمه نانی یک جرعه از خون مردم را سرکشیده اند . و ریختن خون مردم را لازمه ی زندگی می دانند . لقمه ی حرام که قدما می گفتند ، یعنی همین . برای دو تا الف بچه ی ما خدا بزرگ است . فعلا هم پاشو برو بگذار کمی بخوابم .

 اما بعد از رفتن حسن آقا ، میرزا اسدالله اصلا نتوانست بخوابد . همان طور که دراز کشیده بود . هی به خودش پیچید و هی فکر کرد . تا دیگران از خواب بیدار شدند ؛ و دهاتی های خدمتکار عصرانه آوردند ؛ در مجمعه های بزرگ ، با نان لواش تازه و پنیر و گردو ، و بعد همگی سواره بیرون رفتند تا هم هوایی بخورند و هم سری به املاک حاجی مرحوم بزنند .

 خستگی چهارپاها در رفته بود و سرحال بودند و آفتاب عصر می چسبید و تفنگ دارها خودشان را آماده می کردند تا شکاری بزنند . از آبادی که دور شدند ، میرزااسدالله خودش را به همکارش رساند و سعی کرد تا از دیگران عقب بمانند و بعد این طور شروع کرد :

 - ای والله اولاد پیغمبر ! فکر نمی کردم دست همکارت راتوی همچه خنسی بگذاری .

 میرزاعبدالزکی براق شد و تعجب کنان گفت :

 - چه خنسی جانم ؟ مگر چه خبر شده ؟

 میرزااسدالله گفت :

 - خودت را به نفهمی نزن آقا سید ! می خواهند اموال این بیچاره ها را مصادره کنند و آن وقت تو می خواهی من پای سندش را امضا کنم ؟ بعد از یک عمر رفاقت ، حالا من بیایم بشوم زینت المجالس سند مصادره ی اموال این بندگان خدا ؟ فقط همین کارم مانده ؟

 میرزا عبدالزکی با اوقات تلخی گفت :

 -جانم ! تو هم که همه اش پسه ی این یک قلم امضای خودت را تو سر ما می زنی . خیال کرده ای نوبرش را آورده ای ؟ ما خواستیم خیر کرده باشیم ، گفتیم این نان از گلوی بچه های تو برود پایین . مردم برای این جور کارها سرمی شکنند جانم ! دیگر این پرت و پلاها کدام است ؟ هر روز خواب تازه می بینی ؟ اصلا با آن یک وجب میز تحریرت هوا برت داشته ؟ خیال کرده ای چه کاره ای جانم ؟ هرچه احترام ...

 میرزااسدالله با عصبانیت کلامش را برید که :

 - قباحت دارد سید ! من نه خودم هیچ وقت کاره ای بوده ام ، نه هیچ کدام از اجدادم هوس ضبط املاک مردم را به سرداشته اند ، تا آن جایی که من یادم است ماها پدر در پدر از راه قلم نان خورده ایم . اما هیچ وقت ، هیچ کدام مان قلم توی خون و مال مردم نزده ایم . حالا تو پسر ناخلف پیغمبر ، ما را برداشته ای آورده ای که یک امضا بدهیم و یک دانگ و اموال حاجی را صاحب بشویم ؟ آقا سید ! تو اگر مجبوری برای بستن در دهن زنت یا برای بستن پاهاش به این رذالت ها تن در بدهی ، زن و بچه ی من به نان و پنیر عادت کرده اند ...

 که میرزاعبدالزکی ، دیوانه وار ، فریاد کشید :

 - مگر عقلت کم شده جانم ؟

 و چنان فریادی که پیشکار کلانتر و بچه های حاجی از یک میدان جلوتر برگشتند که ببینند چه خبر شده است . میرزا بنویس های ما که دیدند بدجوری شده است آرام گرفتند و مدتی ساکت الاغ راندند تا از دیگران فاصله ی بیش تر ی گرفتند و این بار میرزاعبدالزکی به حرف آمد و با صدایی لرزان گفت :

 - به سر جدم قسم ، من الان این حرف ها را از دهان تو می شنوم . هرگز همچه حرف ها نبوده ، جانم . که سهم ما چه باشد و چه نباشد . یک سوم اموال وقف ، بقیه مصالحه میان بچه ها . به من و تو هم اگر دل شان خواست چیزی می دهند ، جانم . طاقشالی ، پولی یا اسب و استری . وگرنه هیچ چی . میرزا اسدالله ریشخندکنان پرسید :

 - پس این معامله ی نان و آب داری که دهنت را آب انداخته ، همین بود ؟ و برای این کار اصلا چه حاجت به این همه مامور تفنگ به کول ؟ و چه حاجتی به دخالت شخص کلانتر ؟

 میرزا عبدالزکی گفت : جان من ! آخر چند بار باید گفت که بچه های حاجی دعوا دارند . مگر ندیده ای ، جانم ! که به خاطر مال دنیا ، برادر چشم برادر را درمی آورد ؟ کلانتر هم برای این دخالت کرد که مال وقف ، مال مردم است . دیگر این حرف ها را از کجا درآورده ای ، جانم ؟

 میرزااسدالله گفت :

 - دعوا ندارد آقا سید ! بگو ببینم اگر همان متنی را جلوت بگذارند که من گفتم ، امضا می کنی یا نه ؟

 همکارش پرسید :

 -نمی فهمم جانم . چه متنی را ؟

 میرزا اسدالله گفت :

 - این که یک سوم اموال وقف ، یک سوم دیگر ، یعنی دو دانگش مال خواجه نورالدین ،و یک سوم نصفش مال کلانتر و نصفش مال ما دو نفر . این متن را امضا می کنی یا نه ؟

 


تعداد بازدید از این مطلب: 286
موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود