جان دلم که شما باشید ، حالا از آن طرف بشنوید که در شهر چه خبرها بود . یک هفته پس از بار عام عالی قاپو یک روز صبح کله ی سحر ، توی شهر چو افتاد که قبله ی عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا ، شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آیند سرکار ؛ وشهر را می چاپند و همه ی مردم را از دم شمشیر می گذرانند و خون بچه ها را تو شیشه می کنند . تک و توک مردهایی که از حمام یا مسجد برمی گشتند یا آدم های کنجکاو که همان کله ی سحری راه افتاده بودند و دم در خانه ی عمه و خاله ودوست و آشنا دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان دیده بودند . و هرکدام ترس و وحشتی را که نسبت به آینده داشتند یا آرزویی را که در دل می پرورند ، به صورت خبرهای خوب و بد و موافق و مخالف در می آوردند و به گوش دیگران می رساندند . اما آن هایی که خانه شان نزدیک درواره های شهر بود به چشم خودشان کالسکه ی قبله ی عالم را دیده بودند که قبل از خروس خوان با یساول و قراول به سرعت از دروازه بیرون رفته بود بعد هم چاروادارهایی که اول صبح از دهات اطراف سبزی و تره بار پاییزه را به میدان شهر می آوردند ، اردوی قبله ی عالم را دیده بودند که از پشت کوه پایین دست شهر ، چهار نعل می تاخته .
کم کم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتیاط از خانه هاشان درآمدند ؛ دیدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تمام شهر برای نمونه هم شده، یک گشتی و قراول پیدا نمی شود و بازارها بسته است ؛ اما دور و برتکیه ها و پاتوق قلندرها برو بیایی است که نگو.و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده ی بیش تری جرات پیدا کردند و از خانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که نگو . و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده بیش تری جرات پیدا کردند و ازخانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که همه شان همه «حیدر ، حیدر!» و «صفدر ، صفدر!» می گفتند و به طرف تکیه های قلندرها رو آورده بودند ، تو کوچه ها دم به ساعت بیش تر شد و شد و شد تا یک مرتبه فریاد «الله، الله !» از تمام شهر به آسمان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها...و آفتاب تازه سرزده بود که قلندرها به جلو و مردم به دنبال ، همه ی قراول خانه ها را گرفتند . اما توی هیچ کدام از قراول خانه ها بیش از سه چهار تا قراول پیرمردنی غافلگیر نشدند ؛ که آن ها هم یا هیچ وقت آزارشان به کسی نرسیده بود یا اگر رسیده بود ، کسی یادش نمانده بود تا حالا تقاص بکشد. این بود که همه ی قراول ها را یکتا پیراهن مرخص کردند . توی هرکدام از قراول خانه ها ، یک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی همین بگیر و ببند بود که سه تا از مامورهای خفیه ی حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نیست کرده بودند ، گرفتار شدند که درست یا نادرست ، هرسه تاشان را مثله کردند و پشت و روسوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره دور کوچه و بازار گرداندند .
کار قراول خانه ها که تمام شد ، مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر ، به چاپیدن اسلحه فروشی ها . در دکان ها را شکستند و هرچه تفنگ و تیر و کمان و گرز و سپر گیر آوردند ، غارت کردند ، و بعد رفتند سراغ دروازه ها و پای هر کدام از هفت دروازه ی شهر ، یک دسته از قلندرهای قلچماق را مامور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زیر نظر خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد . و آفتاب تازه بالا آمده بود که معلوم نشد چرا بازار علاف ها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نیستی اش سوخت ، مشهدی رمضان علاف خودمان بود ؛ که با سرو لباس سوخته رفته توی تکیه ی زنبور کچی ها و بست نشست.و بعد چو افتاد که مامورهای خفیه ی حکومت بازار را آتش زده اند .چون می خواسته اند توی شهر قحطی بیندازند و از مردم انتقام بکشند . و هنوز آتش بازار علاف ها حسابی زبانه نکشیده بود که در آن سر شهر ، انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم رسید ، به یغما رفت .
از این به بعد ، ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی همه ی مردم را جری کرده و مردم یک پارچه از خانه هاشان ریختند بیرون ، به جست و جوی خبری یا شرکت در واقعه ای یا تهیه ی آزوقه ای . و در همین حین بود که عده ای ریختند در دوستاق خانه ی حکومتی را شکستند و زندانی های ابد را از توی سیاه چال ها کشیدند بیرون و آزاد کردند . و هنوز ظهر نشده بود که جارچی ها راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکش دوز ، مردم را به آرامش دعوت کردند و رسما خبر دادند که قبله ی عالم با قشون و حشم به اسم قشلاق ، در رفته ؛ و شهر در اختیار قلندرها است و از این به بعد هرکسی به دین و مذهب خودش آزاد است ، و هیچ کس حق تعدی به کسی را ندارد و هرکه دزدی و هیزی بکند یا در خانه و دکان کسی را بشکند ، آنا گردش را می زنند و دوست و دشمن تامین جانی دارند ؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ یا هونگ برنجی توی خانه اش هست تا غروب همان روز تحویل تکیه ی زنبور کچی ها بدهد و قیمتش را بستاند ؛ و در غیر این صورت ، قلندرها حق دارند از فردا صبح توی هر خانه ای این دو قلم جنس را پیدا کردند ، ضبط کنند و صاحبش را ببرند دوستاق خانه ، و سرظهر از پای هفت دروازه ی شهر توپ خانه ی قلندرها به صدا درآمد و خبر فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد ، یک ساعت تمام نقاره خانه ها از سرهفت تا دروازه کوبیدند .
از ظهر به بعد اوضاع شهر آرام تر شد . سفره ها که پهن شد ، مردم هرجا که بودند وارفتند وبعد چانه هاشان گرم شد و بعد هم چرت شان گرفت . آتش بازار علاف ها هم خاموش شد و قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعدازظهر توی کوچه ها پیداشان شد ؛ و کاسب کارها که خیال شان کم کم راحت شده بود ، تک وتوک راه افتادند که بروند دکان هاشان را بازکنند و جارچی ها هرکدام دوتا قلندر شوشکه بسته ، همین جور توشهر می گشتند و وعده ی امن و امان می دادند تا خیال اهالی دورافتاده ترین پس کوچه ها را هم راحت کرده باشند . عین بیماری که مرض از تنش بیرون برود ، چه طور اول حسابی عرق می کند ، بعد بی حال می شود و خوابش می برد ؟ شهر عین همان بیمار بعد از یک تب تند ، اول عرق کرد ؛ بعد آرام شد تا فردا به سلامت از جایش بلند بشود .
جان دلم که شما باشید ، همان بعدازظهر ، ترسوترین اهالی شهر هم که خیالش راحت شد و همه از توی پستوهایی که قایم شده بودند ، در آمدند ؛ یک نفر آدم نوکرباب ، ترسان و لرزان خودش را رساند دم در تکیه ی زنبور کچی ها و به هرکه می رسید سراغ رییس قلندرها را می گرفت . اما توی آن شلوغی اطراف تکیه، کسی گوشش بدهکار نبود . تا عاقبت یکی از قلندرها از حرکات آهسته ی او زمزمه ای که در گوش این و آن می کرد شک برش داشت و آمد جلو که ببیند چه کاره است و چه می خواهد . وقتی فهمید با که کار دارد ، پرسید :
- اگر تو تنبانت خرابی نمی کنی ، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو در جواب گفت :
-آره داداش تو حق داری . در که همیشه به یک پاشنه نمی گردد .
قلندر گفت :
-فلسفه نباف . گفتم با شخص واحد چه کار داری ؟
یارو گفت :
-من با شخص واحد کار ندارم . با سرکرده ی شماها کار دارم .
قلندر گفت :
-سرکرده ی ما همان است دیگر . جانت درآید ، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو گفت :
-چه بذربان ! پیغام مهمی برایش دارم .
قلندر گفت :
-نکند پیش خود قبله ی عالم آمده باشی .
یارو گفت :
-نه برادر . ما را چه به قبله ی عالم ؟ از پیش میزان الشریعه آمده ام و خانلرخان .
قلندر گفت :
-آهاه ! جانت درآید . پس راه بیفت بیا دنبال من .
و هردو رفتند توی تکیه . یک گوشه ی تکیه تلنباری بود از هونگ برنجی ، و گوشه ی دیگر کپه ی بزرگی از هیزم ، و خور خور دم آهنگری از پس یکی از دیوارها گوش را کر می کرد . و از سر دودکش ، دودی به آسمان می رفت که نگو ، و قلندرها هرکدام به کاری مشغول بودند .عده ای هیزم می بردند توی زیرزمین و عده ای آب می کشیدند و عده ای حساب هونگ ها را می پرسیدند و هرکدام را بسته به جنس برنج شان دسته بندی می کردند قلندر راهنما به جلو ، و مرد پیغام آور به دنبالش ، از پلکان رفتند بالا و تپیدند توی یکی از حجره های بالاخانه که با حصیر فرش شده بود و اطرافش سه چهارتا پوست تخت افتاده بود و سه نفر قلندر پیر و هم سن و سال ، روی آن ها نشسته بودند و نقشه ای جلو روی شان پهن بود و داشتند حرف می زدند .مرد پیغام آور سلامی و تعظیمی کرد و دست به سینه همان دم در ایستاد، اما قلندر راهنما گفت :«الله ، الله» و رفت کنار یکی از آن سه نفر ، که تراب ترکش دوز باشد ، دولا شد و شانه اش را بوسید و در گوشش چیزی گفت که تراب ترکش دوز برگشت و گفت :
-عجب ! گمان نمی کردم این حضرات چنین دل و جراتی داشته باشند . چرا قبله ی عالم نرفتند قشلاق ؟ بگو ببینم چه فرمایشی دارید ؟
مرد پیغام آور گفت :
- قربان ! فرمودند که اگر امان می دهید خدمت برسند ، قربان !
تراب گفت :
-عجب ! جارچی ها که ظهر تا حالا دارند امن و امان را تو بوق و کرنا می زنند .
-این دیگر بستگی دارد به کاری که از دست شان برمی آید . می خواهند بیایند این جا چه بگویند ؟
پیغام آور گفت :
- چه عرض کنم قربان ! به گمانم راجع به ارگ باشد قربان .
تراب ترکش دوز لحظه ای به فکر فرورفت ، بعد رو کرد به یکی از دو نفر قلندر هم مجلس و گفت :
-مولانا! تو چه می گویی ؟ عجب است که این خانلر خان هم مانده .
مولانا گفت :
-گمان نمی کنم عیبی داشته باشد . می شود امان نامه ی مشروط به دست شان داد . خانلرخان هم لابد مانده که در غیاب حکومتی خدمتی بکند لایق منصب ملک الشعرایی آینده اش .
تراب ترکش دوز رو کرد به نفر بعدی و پرسید :
-سید! عقیده ی تو چیست ؟
سید گفت :
به عقیده ی من به میزان الشریعه امام می دهیم ؛ به شرط این که اقتدا کند به امام جمعه ای که ما معین می کنیم . و دست از تکفیر بازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را هم تحویل بدهد . و با عزت و احترام خانه نشین بشود . خانلرخان هم شاعر است و شرط نمی خواهد . ازش پنج هزار سکه ی طلا مطالبه می کنیم .
تراب ترکش دوز گفت :
-عجب ! خوب گفتی . پس بردار و بنویس .
امان نامه ها را نوشتند و دادند به دست همان قلندر راهنما که با مرد پیغام آور رفت ؛ و قلندرها دوباره پرداختند به بحث خودشان .
مولانا گفت :
-گمان نمی کنم شرایط تسلیم ارگ را با خودشان بیاورند .
سید گفت :
-احتیاجی به شرایط تسلیم نیست . یک تکان دیگر ، و کار تمام است . دو تا گلوله تو سینه ی دروازه ی ارگ و خلاص .
تراب ترکش دوز گفت :
-عجب ! خیال کرده ای ارگ حکومتی دوستاق خانه است که بشود این جوری درش را باز کرد ؟ سید جان ! هر حکومتی ، اگر حکومت مدینه ی فاضله هم باشد ، احتیاج به خفیه بازی و حفظ اسرار دارد تا بتواند ابهت خودش را تو دل مردم جا کند . باید دست نگه داشت تا شب بشود؛ و بی سر و صدا ارگ را گرفت ، نه با توپ و تفنگ . به هرصورت بهتر است دست نگه داریم تا این حضرات پیداشان بشود .
سید گفت :
-آمدیم و تا وقتی که این حضرات پیداشان بشود ، باقی مانده ی اردوی حکومت از داخل ارگ درآمد و هرچه را ما رشته ایم ، پنبه کرد . مگر ما می دانیم توی ارگ چه خبر هاست؟
تراب ترکش دوز گفت :
-الان توی ارگ فقط یک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تحریک های بعدی . بعد هم دوسه تا انبار باروت و آزوقه هست ، که خیلی به درد ما می خورد . می دانید که ما هنوز برای باروت ساختن لنگیم . تمام ارگ حکومتی برای ما یعنی همین انبارهای باروت و آزوقه .
مولانا گفت :
- من از این قضیه خبر نداشتم .
تراب گفت :
- عجب ! شما که خبر دارید جلاد دربار از اهل حق است . موبه موی مذاکرات آخرین بار عام را که برای تان گفتم از قول او گفتم . بعد از آن مجلس هم پخت و پزهایی شده که باز خبرش را برامان آورد . با این تمهیدی که زده اند و با این عجله دررفتن به قشلاق ، مثلا برای ما تله گذاشته اند . دام پهن کرده اند و رفته اند قایم شده اند که مرغ ها به هوای دانه از لانه درآیند و بعد آن ها سربرسند و طناب را بکشند .
سید گفت :
- در این صورت اصلا صلاح بوده که ما خودمان را آفتابی کنیم ؟ حالا مگر می شود جلوی مردم را گرفت ؟
مولانا گفت :
-یعنی می گویی ما دست روی دست می گذاشتیم و می نشستیم تماشا می کردیم ؟
تراب ترکش دوز گفت :
- می دانید که اگر ما دست بالا نمی کردیم قضایا به چه صورت درمی آمد ؟ اگر ما می نشستیم به تماشا ، آن وقت خود مردم دست از آستین درمی آوردند . در قفس را که باز کردی ، مرغ باید بپرد . اگر نپرید وای به حالش . قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنیم ، به تحریک همین میزان الشریعه و با پول اوقاف و به کمک مامورهای خفیه ای که هنوز مانده اند ، مردم را بشورانند و به دست خود ، مردم شهرکلک ما را بکنند .
مثلا می خواسته اند دو دوز بازی کنند .
سید گفت :
-خوب ! خوب ! دیگر چه ؟
تراب گفت :
-باقی خبرها از این قرار است که در این مهلت ، اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با دولت همسایه قرار امضا کند و در مقابل یک چیزی که لابد می دهد ، ازشان توپ و توپچی بگیرد برای سرکوبی ما ...
این جای بحث بودند که در باز شد و حسن آقا ، پسر بزرگ حاجی ممرضا ، گرد گرفته و از سفر رسیده ، وارد شد . الله اللهی گفت و آمد جلو . شانه ی تراب ترکش دوز را بوسید و نشست . تراب در مرگ پدر به او سر سلامتی داد و ازما وقع پرسید . حسن آقا آن چه را که در ده پیش آمده بود ، و کمک هایی را که دو میرزای ما به او کرده بودند ، و خبر شهر که چه به موقع به ده رسیده بود ، و بگیر و ببند پیشکار کلانتر و قراول ها و تقسیم زمین ، همه را به اختصار گزارش داد و بعد برخاست که :
- اگر اجازه بدهید مرخص بشوم .
تراب او را پهلوی دست خودش نشاند و گفت :
- بله ، حکومت برای ما این جوری تله گذاشته . حالا ما باید این تله را بدل کنیم به پناهگاه . در مجلس عالی قاپو صحبت از تربیع نحسین سه روزه بوده و پیش مرگ کردن ما . اما تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدیم هدیه و تحف تمام بشود و مذاکرات با دولت همسایه سربگیرد ، دست کم یک ماه وقت لازم است ، اگر ما بتوانیم در این مدت هر روز یک توپ بریزیم و هرچه بیشتر تفنگ تهیه کنیم ، بازی را برده ایم . در همین مهلت اگر بشود باید شورش را به ولایات کشاند و آبادی های سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت . در این صورت اگر حکومت با هزار تا توپ قلعه کوب هم برگردد ، دیگر حریف ما نیست .
و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزییات زندگی میرزابنویس ها پرسید . حسن آقا آن چه را که می دانست ، تعریف کرد . بعد تراب ترکش دوز گفت :
- عجب ! پس می شود امیدوار بود که ما را دست تنها نگذارند . این دیگر با تو . بعد ، نان و گوشت شهر را هم گذاشته ام به عهده ی خودت . باید دنبال کار مرحوم حاجی را بگیری . گفته ام دویست فدایی مسلح در اختیارت بگذارند هرجوری که صلاح می دانی آزوقه ی اهالی را برسان . می گویی عوارض را از دم دروازه ها بردارند و قیمت ها را ارزان می کنی . آزوقه را هم تا می توانی از دهات سرراه اردو می خری . به دوبرابر و سه برابر . دست کم آزوقه ی سه ماه شهر ، باید توی انبارها حاضر باشد . حالا پاشو برو دنبال این دو تا میرزای دوستت .
حسن آقا رفت و حضار مجلس دوباره پرداختند به بحثی که در پیش داشتند . سید گفت :
- هیچ فکر کرده اید کاری بکنیم ، شاید این قرار صلح سرنگیرد ؟
تراب ترکش دوز گفت :
- من منتظر اشاره ی جلاد دربارم که به اردو رفته . می شود یک دسته از حرمسرا را وقتی لازم شد با سلام و صلوات فرستاد به بدرقه ی اردو یا پیشبازش . فردا هم سید را با هفت نفر ایلچی می فرستیم به طرف سرحد . معامله با دولت همسایه را ما هم می توانیم بکنیم . بگذار اول خیابان مان از این ارگ راحت بشود . سید ، باید حالی شان کنی که این توپ و توپچی اسما برای سرکوبی ما است و رسما برای مقابله با خوشان ...
جان دلم که شما باشید ، حضار مجلس در این جای بحث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب دیوان و ترق و توروق عصای میزان الشریعه از توی پلکان بلند شد ؛ و بعد در حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ،وارد حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ، وارد حجره شدند . پس از آن ها قلندر راهنما آمد تو و کیسه ی پول و کاغذ لوله شده ی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکش دوز و رفت .حضار مجلس که جلوی پای تازه واردها بلند شده بودند ، سری به آن ها جنباندند و آن دو را صدر مجلس ، روی پوست تخت ها نشاندند . میزان الشریعه ، بغ کرده و تسبیح گردان ، از همان دم که وارد شد به جای این که سلام کند یا جواب سلامی را بدهد یا تعارفی بکند ، مدام چیزی زیر لب زمزمه می کرد و تسبیح می گرداند . وقتی همه نشستند و مجلس ساکت شد ، تراب ترکش دوز از خانلرخان پرسید :
- حضرت آقا چه زمزمه می کنند ؟
مولانا گفت :
-لابد «و ان یکاد...» می خوانند .
سید گفت :
-نه . باید «هذه جهنم التی کنتم به توعدون » باشد .
به این شوخی همه خندیدند و غبار کدورت که از مجلس برخاست ، همه راحت تر نشستند و تراب ترکش دوز به حرف آمد که :
-از دیدار آقایان بسیار خوشحال ، امیدوارم اهل حق ایجاد زحمتی برای آقایان نکرده باشند .
خانلرخان گفت :
- گمان نمی کنم صلاح اهل حق در چنین مزاحمت هایی باشد . و به ارتجال یک شعر مناسب خواند . تراب ترکش دوز دنبال کرد که :
- با این امان نامه ای که دست آقایان است ، اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز درامانند . ولی آقایان بهتر می دانند که وقتی مردم بر سرکاری به هیجان آمدند به زحمت می شود جلوشان را گرفت . حضور آقایان به صحت و سلامت در میان ما ، هم به صلاح حکومت است که لابد به علتی شما را همراه نبرده ، و هم به صلاح ما است که ثابت کنیم وحشی های خون خوار نیستیم . آقایان حالا که مانده اید مجبور به همکار با ما هستید .
بعد سید پرسید:
- حالا بفرمایید ببینم علت این اظهار التفات آقایان چه بوده ؟
خانلرخان که از بس سنگین بود به سختی می توانست تکان بخورد ، به زحمت پای راستش را از زیر تن بیرون کشید و پای چپ را به جایش گذاشت و بعد گفت :
-در مدت غیبت قبله ی عالم ، طبق فرمان همایونی حضرت امام جمعه و این بنده ی ضعیف ، عهده دار کفالت امور ارگ و اندرون همایونی شده ایم ، اما از آن جا که در این ایام وانفسا از این دو تن ضعیف تعهد چنین امر خطیری برآمده نیست ، این است که به استعداد آمده ایم . و یک بار دیگر به ارتجال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستین قبای خود درآورد و باز کرد و گذاشت جلوی روی تراب ترکش دوز .
مولانا گفت :
-شما بهتر از ما می دانید که تا حالا هیچ دستی به سمت ارگ دراز نشده . اما چرا آقایان با اردو نرفتند ؟
میزان الشریعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبیح می انداختند ، با چهره ای برافروخته گفت :
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.