جان دلم که شما باشید ، میرزابنویس های ما تا یک هفته بعد از آن روز ، دکان و دستگاه خودشان را تعطیل کردند و رفتند دنبال کار و کاسبی جدید . میرزا عبدالزکی بید زدنی های حجره اش را کافور زد و بست و یک قفل گنده هم زد در حجره ، و از آن به بعد هر روز یک پایش تو تکیه ی نانواها بود و پای دیگرش توی ارگ . و سرکشی می کرد به کار میرزابنویس های دیوانی و غیردیوانی که از این ور و آن ور جمع کرده بود و هرکدام را به کاری گماشته بود . برای نگه داشتن حساب هونگ ها و توپ و تفنگ ها و سلاح های دیگر ، میرزا عبدالزکی از خود قلندرها ، میرزا بنویس انتخاب کرده بود و دستور داده بود دفتر دستک هاشان را به رمز نگه دارند و به رسم خودشان اعداد و ارقام را با نقطه و حرف بنویسند تا غریبه سر از کارشان درنیاورد .و اصلا بعضی از راویان اخبار معتقدند که حساب سیاق از همین سربند متداول شد و خود میرزا عبدالزکی بود که در اشکال حروف تغییراتی داد و دفتر مرز مانندی درست کرد و به نظر تراب ترکش دوز هم رساند و تخس کرد میان حساب دارها . اما برای نگه داشتن حساب آزوقه ی شهر از قوم و خویش ها و دوست و آشناها و همکارهای قدیمی کمک گرفت . به خصوص فرستاد دنبال هرچه دعانویس و رمال و مارگیر و جام انداز که تو شهر سراغ داشت . و هر ده نفرشان را سپرد دست یک میرزا بنویس دیوانی که طرز کار با دفتر رمز و آداب نگه داشتن دفتر دستک ها را یادشان بدهد و به کارشان رسیدگی کند . درست است که عده ی زیادی از این صنف حالا دیگر بساط خال کوبی واکرده بودند و هرکدام برای خودشان روزی بیست سی تا مشتری داشتند و به همین مناسبت برای میرزا عبدالزکی بهانه آورده بودند که نمی خواهند انگشت تو رزق مردم شهر بزنند . اما خیلی هاشان هم بودند که به علت کسادی بازار دعانویسی ، با رضا و رغبت به کمک میرزا رفته بودند .
میرزا عبدالزکی از صبح تا ظهر کارش سرکشی به انبارهای آزوقه بود و از بعد از ظهر تا غروب تو یکی از اتاق های ارگ حکومتی رسیدگی به حساب سلاح ها می کرد . به پول خودش هم از میدان مال بندها ، همان الاغی را که باهاش رفته بود سراملاک حاج ممرضا ، با زین و یراق خریده بود و بی این که معطل قلندرهای شوشکه بسته بشود ، هر وقت که لازم بود از این شهر تا آن سر شهر ، مثل قرقی می رفت . و از این انبار به آن انبار . طوری کرده بود که سرظهر هر روز می دانست هرکدام از انبارها چه قدر ذخیره دارند ؛ دیروز چند خروار گندم و جو و بنشن از کجا وارد انبارها شده ؛ یا چند خروار به نانواها داده اند یا میان بقال ها و رزازها پخش کرده اند . و عین همین ترتیب را برای کار سلاح ها داده بود و به کمک هفت قلندر میرزابنویس که تو همان اتاق ارگ می نشستند ؛ غروب به غروب زیر هر جور سلاحی را داشت . زنش ، درخشنده خانم ، هم که سخت مشغول قالی بافی بود . و دیگر از آن بابت ها ، نه خود ش، نه زنش ناراحتی خیالی نداشتند . درست است که درخشنده خانم هنوز از حاشیه خوانی به متن نرسیده بود ، امابا کمک زرین تاج خانم حالا دیگر سه تار دار قالی تو خانه ی خودش برپا کرده بود و پانزده تا قالی باف مزدبگیر داشت . سه تا مرد ، که نقشه می خواندند و باقی ، دخترهای همسایه و دوست و آشناها که از خانه ماندن به عذاب آمده بودند و اگر هم مزد بهشان نمی دادی ، حرفی نداشتند . زرین تاج خانم صبح به صبح حمید را که می فرستاد مکتب ، دست حمیده را می گرفت و می رفت خانه ی درخشنده خانم ، و چادرش را می زد پر کمرش و تا غروب یک لنگه پا کار می کرد . استاد کار همه شان بود . دو تایی کارشان چنان گرفته بود و چنان جی جی باجی هم دیگر شده بودند که نگو .
از آن طرف بشنوید از میرزا اسدالله که حالا دیگر به جای نوشتن شکایت مردم ، صبح تا غروب کارش رسیدگی به شکایت مردم بود . محل کارش تکیه ی پالان دوزها بود ؛ و داده بود شبستان تکیه را آب و جارو کرده بودند و حصیر انداخته بودند و همان بساط میرزا بنویسی خودش را آورده بود و گذاشته بود بغل در شبستان ، و به کمک ده نفر منشی که دور تا دور می نشستند و هرکدام هم چو بساطی داشتند کار مردم را می رسید . بیست نفر قلندر شوشکه بسته هم عمله اکره ی دستگاهش بودند . که دایم تو حیاط هشتی تکیه می پلکیدند و اگر لازم می شد ، می رفتند پی کسانی که باید به دیوان قضا احضار بشوند . درست است که میرزا اسدالله رسما منشی دیوان قضا بود ، اما نه رییسی به عنوان قاضی بالا سرش بود و نه احتیاجی بود که خودش بر دیگران ریاست کند . ترتیب کار را جوری داده بود که همه ی کارها کدخدا منشانه و با مشورت و بی توپ و تشر حل می شد . چون کارها را تقسیم کرده بود . هرکه را دعوای ملکی داشت می فرستاد سراغ همکار بغل دستی اش ، هر که را دعوای ازدواج و طلاق داشت ، سراغ همکار دومی و هرکه را دعوای ناموسی داشت ، سراغ سومی و همین جور ... سه نفر از همکارانش ، که همه از میرزابنویس های معتبر شهر بودند ، اصلا آخوند بودند و اگر مساله ای شرعی در میان بود ، یا عقد و طلاقی لازم می شد ، فی المجلس کار را تمام می کردند . به هر صورت کم تر احتیاج پیدا می شد که قلندرهای شوشکه بسته را دنبال کسی بفرستند و احضار کنند یا حکم به حبس و جریمه و غرامتی بدهند .
جانم برای شما بگوید ، از قضای کردگار اغلب شکایت های مردم و آن روزهای حکومت قلندرها ترک نفقه بود . بعد از فروکش کردن قضیه ی هونگ ، اغلب شاکی ها زن هایی بودند که شوهرها ول شان کرده بودند و رفته بودند تو لباس قلندری و خانه و زندگی واهل و عیال را به خدا سپرده بودند . و همان روزهای اول کار و کاسبی جدید میرزا اسدالله بود که یک روز چهل نفر زن قد و نیم قد ، از بیست ساله تا شصت ساله ریختند توی تکیه ی پالان دوزها و جیرجیر و داد و بیداد شان تمام شبستان تکیه را پر کرد . میرزا که بدجوری گیر کرده بود ، دادی سرشان زد که :
- اهه ! این همه جیر جیر که فایده ندارد . بزرگ ترتان را بگویید بیاید بنشیند و مثل آدم حرف هایش را بزند .
که همه ساکت شدند و یک زن دراز و باریک از وسط شان درآمد و رفت توی شبستان جلوی میرزا اسدالله نشست و گفت :
- شوهر بی غیرت من ، همان مشهدی رمضان علاف است که خدا دیوانش را بکند . بی غیرت هفت سر عایله را ول کرده رفته . نمی دانم مگر این قلندرها مرده شور کم داشته اند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- خوب حالا چه می گویی خواهر ؟ چه می خواهی ؟
زن مشهدی رمضان گفت :
- معلوم است دیگر میرزا . یا چشم این بی غیرت ها کور ، بیایند به زندگی شان برسند ؛ یا به ما هم اجازه بدهند برویم قلندر بشویم ، تا نشان بدهیم که از این مردهای بی رگ هیچ چی کم نداریم .
و میرزا اسدالله که دید در مقابل چنین حرفی هیچ چی نمی شود گفت ؛ با مشورت همکارهاش از زن ها یک روز مهلت خواست وتکیه را خلوت کرد و تا ظهر همان روز جمعی لایحه ای نوشتند ، و دادند دست حسن آقا که به عرض تراب ترکش دوز برساند ، و هنوز غروب نشده به صورت لوح جدید برای همه ی قلندرها و اهالی شهر جار زدند که «قلندری ترک شهوات است . اما ترک تعهد عیال در مروت قلندری نیست . » و فردا صبح که همان زن ها آمدند ، فرستاد یکی یکی شوهرهاشان را احضار کرد و از هرکدام شان التزام گرفت که دست کم هفته ای یک شب بروند پیش اهل و عیال شان . درست است که این قضیه خودش یک هفته طول کشید و عاقبت سر و صدای مردها را درآورد ؛ و یکی شان دست آخر پرید به میرزا اسدالله و گفت :
- اگر قلندری این حسن را هم نداشته باشد ، پس چه فایده ؟
اما کسی گوش به حرفش نداد و میرزا اسدالله گفت تحقیق کنند که هر کدام شان از عهده ی خرج خانه و زندگی شان برنمی آیند ، جیره ی قلندری براشان معین کنند و کار به خیر و خوشی تمام شد .
خوشبختی میرزااسدالله این بود که دیگر از دعواهای قدیمی که صبح تا شام وقت میرزا ، به نوشتن شان می گذشت خبری نبود . نه اسب و قاطر کسی را بیگاری می بردند و نه داروغه و کلانتری وجود داشت تا چشم به مال کسی بدوزد و نه دیگر ترسی از میزان الشریعه در کار بود . البته دزدی و هیزی اتفاق می افتاد .چون اگر یادتان باشد ، روز اول حکومت قلندرها ، مردم در دوستاق خانه را شکستند و همه ی حبسی ها ول شدند تو شهر . گاهی هم عربده کشی و قداره بندی پیش می آمد و یکهو فلان بازارچه قرق می شد . چون از وقتی قلندرها آمده بودند سرکار ، منع و تحریم می خواری ورافتاده بود و شیرک خانه ها و می خانه های شهر دایر شده بود و قیمت حشیش آمده بود پایین . اما میرزا اسدالله می دانست شتر را کجا بخواباند . هرکه دزدی کرده بود ، مال دزدی را تاوانش را ازش می گرفتند و اگر نمی داد یک خال درشت روی پیشانی اش می کوبیدند و از شهر درش می آوردند ؛ و اگر پای نفر سومی در کار بود زن را مختار می کردند ، به انتخاب یکی از دومرد ؛ و غرامت آن یکی را هم ازش می گرفتند و همین جور ... اما یک گرفتاری تازه هم برای شهر پیش آمده بود که قلندرها خواسته بودند ، میرزااسدالله بهش رسیدگی بکند . و آن گرفتاری نظافت شهر و امور آخرت اهالی بود . یعنی از وقتی ایشک آقاسی باشی با اردوی حکومت از شهر فرار کرده بود ، دیگر صاحب جمعی نظافت شهر و امور مرده شور خانه بی صاحب مانده بود و بیست روزی کثافت از در و دیوار شهر بالا می رفت . اما چون هوا رو به سردی بود ، قضه زیاد به چشم نیامد ؛ بعد هم میرزا اسدالله فرستاد پی حسین کمانچه ای که آن وقت ها خیلی پای مجلسش نشسته بود و از شور و ماهورش کیف ها برده بود . و با خواهش و تمنا و گرو گذاشتن تار سبیل این دو تا کار را به عهده اش گذاشت. و گرچه ایشک آقاسی باشی این کار یدک را به سالی دوهزار سکه ی طلا از قبله ی عالم مقاطعه گرفته بود ؛ حسین کمانچه ای تعهد کرد ماهی دو هزار سکه هم به خزانه ی قلندرها بدهد . چون هم فروش خاکروبه ی شهر درآمد داشت و هم لباس و زر و زیور مردها . و به علت همین کار بود که خود تراب ترکش دوز یک لوح تقدیر برای میرزا اسدالله فرستاد . چون راستش از وقتی به دستور میزان الشریعه ، حاکم شرع ، دست راست این حسین کمانچه ای را زده بودند تا دیگر نتواند کمانچه بکشد . و این قضیه مال پنج سال پیش بود ، حسین کمانچه ای شده بود یک پا قداره بند . و عالم و آدم از همان یک دست باقی مانده اش به عذاب بود . از آن سردمدارها شده بود که تو دعواهای حیدر نعمتی ، همه ی شهر را به هم می ریخت و سی روزه ی ماه ، چهل روزش تو دوستاق خانه بود . و البته لازم بود که قلندرها یک جوری داشته باشندش . چون از روزی که مردم ریختند دوستاق خانه را خراب کردند و حسین کمانچه ای هم مثل آن های دیگر آزاد شد تا روزی که این فکر به کله ی میرزا اسدالله بیفتد که دستش را این جوری به کار بند کند ؛ پنج شش دفعه قداره کشیده بود و بدجوری باعث دردسر شده بود . این قضیه هم که به خیر و خوشی تمام شد ، دیگر دردسر تازه ای نبود . و همین جورها بود که در آخر ماه اول حکومت قلندرها از تمام اهل شهر فقط سه نفر تو دوستاق خانه بودند ، دو تا آدم کش و یک محتکر . که نه می شد ول شان کرد و نه میرزا اسدالله حاضر بود حکم به قتل شان بدهد .
حالا از آن طرف بشنوید از حسن آقا که هفتاد نفر قلندر فدایی را انتخاب کرده بود که مدام روی زین اسب بودند و ازاین ده به آن ده می رفتند و آزوقه می خریدند و گاو و گوسفند تهیه می کردند و بار شتر یا بار گاری های بزرگ قلندرساز ، می رساندند به شهر و تحویل انبارها یا سلاخ خانه می دادند . حسن آقا هرکدام از دو تا برادرش را کرده بود مامور یک طرف . برادر کوچکه را فرستاده بود به طرف املاک سابق پدری و به کمک اهالی آن آبادی ها که حالا دیگر هرکدامشان یک پا اهل حق بودند تا ده فرسخ اطراف ، هرچه آزوقه و حشم اضافی سراغ می کردند ، می خریدند ومی فرستادند شهر . و برادر بزرگتره را فرستاده بود به آبادی های سر راه اردوی حکومت . خوبی کار حسن آقا این بود که تا چهل فرسخی اطراف شهر هرکدام از آبادی ها را که در تیول یکی از اعیان حکومت بود ، که فرار کرده بود تا برگشت تیول دار اصلی ، به صورت امانی سپرده بود ،و به ریش سفیدهای همان آبادی و به جای سه کوت و چهار کوت حق مالک ، نصفش را ازشان حشم و آزوقه می گرفت . اهالی آبادی ها هم که خدا می خواستند . و برای این که زبان همه بسته باشد ، یک فتوای بلند بالا هم از میزان الشریعه گرفته بود که «... و اما بعد ، عواید آن چه را که قبله ی عالم در تیول کسی گذاشته در غیاب آن کس می توان به مصارف عام المنفعه رساند.» و این فتوا را داده بود در شهر و همه ی آبادی های اطراف جار زده بودند و به گوش همه رسانده بودند . البته برای گرفتن چنین فتوایی لازم بود از املاک خود میزان الشریعه و همه ی اوقافی که نظارتش با او بود ، چشم پوشی کرد . و حسن آقا هم این کار را کرده بود . و همین جورها شد که خبر کار قلندرها کم کم در قسمت بزرگی از مملکت پیچید و عده ی زیادی از دهات ، مالک ها را بیرون کردند و هر روز از یک گوشه ی مملکت خبرهای تازه می رسید درباره ی سربلند کردن قلندرها .
جان دلم که شما باشید ؛ دیگر از آدم های ما ، مشهدی رمضان علاف بود که دیدیم زنش از دستش آمده بود شکایت . چون از همان سربند آتش گرفتن بازار علاف ها ، نه تنها رفت بست نشست بلکه یک سره به لباس قلندری درآمد و داد پشت دستش نقش ترزین کوبیدند و شد مامور رساندن زغال و هیزم به کوره های تازه و نوساز ارگ که قلندرها هونگ ها را در آن ها آب می کردند و توی قالب های بزرگ ماسه ای توپ می ریختند . دیگر از آدم های قصه مان حکیم باشی بود که گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه باشی بود کر گرچه وضع زندگیش هیچ فرقی نکرده بود و همان محکمه ی سابق را داشت و همان جور روزی سی چهل تا مریض را می دید ، هفته ای یک بار هم می رفت به اندرون ارگ و هرکدام از زن های حرم سرای قبله ی عالم را که مریض بودند ، معاینه می کرد و نسخه می داد . یعنی همان اول کار به پا درمیانی میرزا عبدالزکی ، خانلرخان فرستاده بود سراغ خان دایی و ازش خواسته بود که این کار را در غیاب حکیم باشی دربار ، که با اردو رفته بود ؛ به عهده بگیرد . او هم قبول کرده بود . و زندگی شهر همین جورها می گشت و قلندرها بی سرو صدا خودشان را برای مقابله با اردوی حکومت آماده می کردند و می کردند و می کردند تا آخر ماه دوم حکومت شان سی تا توپ دورزن داشتند ؛ و سه هزار و پانصد قبضه تفنگ ؛ و تیر و کمان و نیزه و شمشیر هم تا دلت بخواهد . و در همین روزها بود که از اردوی حکومتی خبر رسید که در یکی از شهرهای گرم سرحدی اطراق کرده و قبله ی عالم همان جا را پایتخت ممالک محروسه اعلام کرده و سکه ی تازه زده و امام جمعه برای شهر معین کرده و حالا حالاها خیال برگشتن ندارد .
ماه سوم حکومت قلندرها درست برخورد به ماه قوس ، سرمای زمستان گذاشت پشتش و تا اهل آمدند بجنبند ، سه تا برف سنگین افتاد و بوران و یخ بندان شهر را که از سر و صدا انداخت هیچ چی ، راه ها را هم بست . و دیگر نه خبری از اردوی حکومت رسید و نه آزوقه ای به شهر آمد . درست است که خیال موافق و مخالف ، تخت شد که حالا حالاها خبر از اردوی حکومت نمی شود ، و ناچار سوسه و تحریک مامورهای خفیه ی حکومت فروکش کرد ، اما درست اواخر ماه سوم بود که ظهر یک روز تو شهر چو افتاد که ده تا از توپ های قلندرساز ترکیده و سی تا قلندر توپچی را درب و داغون کرده و پنجاه تاشان شل و پل شده اند . حالا نگو فقط دو تا از توپ ها ترکیده و سه تا از قلندرها را کشته .
جانم برای شما بگوید ؛ رسم قلندرها این بود که هر توپی را می ساختند ؛ می گذاشتند روی عراده و می بستند به دوتا قاطر قیران و از کوچه بازارهای شهر با بوق و کرنا و دهل می بردندش بیرون و کنار چاله ی خرکشی بزرگی که آن ور خندق بود امتحانش می کردند . وا ین خودش برای اهل شهر تماشایی بود. به خصوص برای بچه ها که جز قاپ بازی و جفتک چارکش ، سرگرمی دیگری نداشتند . این بود که زن و مرد و بچه دنبال قافله ی توپچی ها راه می افتادند و دست زنان و شادی کنان می خواندند :
قربون برم خدارو
توپ قلندرا رو
توپ قلندرونه
خونه ی شا ویرونه .
و آن روزی که این اتفاق افتاد ، قضیه از این قرار بود که قلندرها پنج تا توپ را با هم برده بودند امتحان ، و همان جور که بچه ها آوازشان را دم می دادند و توپچی ها دهن توپ ها را با باروت پر کرده بودند و فتیله را آتش زده بودند ، تا بیایند خودشان را بکشند کنار که صدای عجیبی بلند شده بود و آواز بچه ها را خفه کرده بود و گرد و خاک به هوا رفته بود . و تا مردم بیایند بفهمند چه شد ، که قلندرهای شوشکه بسته ، ریخته بودند به طرف شان و شلاق زنان همه را تار و مار کرده بودند . اما ناله و فریاد قلندرهای توپچی ، که مجروح شده بودند ، تا دم دروازه ی شهر می آمد . تماشاچی ها که می تپیدند و تو شهر ، هرکدام شان به اولین نفری که رسیدند ، وحشت زده گفتند :
- می دانی چه طور شد؟ به چشم خودم دیدم که ده تاشان شل و پل شدند!
- نمی دانی ، نمی دانی ، هرکدام از توپ ها صد تکه شد !
- زکی ! ما را باش که دل مان را به چه خوش کرده بودیم .
- اما عجب صدایی ! روز بد نبینی ! نمی دانی چه خونی می آمد!
- دست یکی شان داشت رو هوا مثل مرغ پرواز می کرد .
و خبر که شایع شد ، دیگر مال همه شد و چون هرکسی درش حقی داشت ،دستی در آن برد و کم و زیادش کرد و از این دهان به آن گوش و از آن زن به این مرد... به هر صورت خبر ترکیدن توپ ها که تو شهر پیچید ، مردم هول برشان داشت . تا حالا دل شان را به ارزانی و فراوانی خوش کرده بودند و به رفع زحمت داروغه و کلانتر و قراول و شبگرد ، و بعد هم هرکدام شان روزی چند بار توپ ها را می دیدند و دل شان قرص بود و به همان نسبت که برنج هونگ های خانه هاشان را در تن توپ ها احساس می کردند ؛ به همان نسبت هم یک جوری خودشان را صاحب آن ها می دانستند . و به همان نسبت که به توپ ها احساس مالکیت می کردند ، دل و جرات شان بیش تر بود . عینا همان جور که هر که پول طلای بیش تری نه کیسه ای داشت ، دل و جرات بیش تری داشت . اما حالا یکهو تق و توپ ها درآمده بود . و هرکسی حق داشت به توپ های سالم از امتحان درآمده هم شک کند . ناچار هرکسی به این فکر افتاد که که اگر اردوی حکومت برگردد ، نکند خود او را مقصر بداند و بیخ خرش را بچسبند ؟ این بود که باز مردم ساکت شدند و تو فکر رفتند و اشتهاشان را از دست دادند. عده ای دیگر گفتند مامورهای خفیه ی حکومت تو دستگاه قلندرها پا باز کرده اند . اما امر این بود که زنبور کچی ها هونگ را سبک سنگین نکرده ، و عیار مس هر کدام را معین نکرده ، درهم و برهم آب شان می کردند و هول هول باهاشان توپ می ریختند .
باری ، اولین نتیجه هول و هراس اهل شهر این شد که از فردا دم در دکان های نانوایی شلوغ شد . عین زمان قحطی . ترازودارها که تا روز پیش به هزار زحمت با هر پنج تا نان تازه یک نان بیات شب مانده هم به مشتری ها می دادند ، حالا دیگر فرصت سرخاراندن نداشتند . و ترازوداری و نان کشمینی که ور افتاد هیچ ، هنوز بار تغارها ور نیامده ، شاطرها خمیر چونه می کردند و می زدند سینه ی تنور ؛ و هنوز پخته و برشته نشده ، درش می آوردند و می دادند دست مردمی که در دکان دو پشته ایستاده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند . عین همین بلبشو و و جنجال در دکان بقال ها و علاف ها و رزازها هم بود . و دو روز بعد از ترکیدن توپ ها ، دیگر هیچ بقال وچقالی نه بنشن داشت ، نه آزوقه . البته یک هفته که گذشت حرص و ولع مردم خوابید و دوباره نانوایی ها خلوت شد و بقال ها جنس تازه از انبار های شهر تحویل گرفتند و نان رو منبر نانوایی ها ماند و بیات شد . اما ناراحتی مردم به جای خودش بود و عمله اکره ی حکومت هم تازه جاپا پیدا کرده بودند . این بود که یک هفته بعد از ترکیدن توپ ها ، عصر یک روز برفی یک دسته ی پانصد نفری از زن های محله ی در کوشک که بیش ترشان اهل و عیال سربازها و قراول هایی بودند که با اردو از شهر رفته بودند ، راه افتادند و قرآن به سر آمدند دم در ارگ تا قلندرها را برای حفظ جان و ناموس حرمسرای قبله ی عالم قسم بدهند . به تراب ترکش دوز که نمی شد خبر داد ، چون از سربند ترکیدن توپ ها ، چله نشسته بود و جز یکی دو نفر از محارم کسی نمی توانست برود سراغش . ناچار قلندرها دست به دامن آمیرزا عبدالزکی شدند که عصرها تو ارگ می پلکید . میرزا هم رفت خانلرخان را با من بمیرم تو بمیری از توی اندرون کشید بیرون که یک ساعت تمام برای زن ها منبر رفت و آخر سر هم روزهای دوشنبه ی هر هفته را برای ملاقات زن های شهر با قوم و خویش های خودشان که توی حرمسرا داشتند ، قرار گذاشت و سر و صدا خوابید . اما چه خوابیدنی که سه تا بچه ی شیر خواره ی همان روز زیر دست و پا له شدند و فرداش هم بیست تا از مردها زن های خودشان را سه طلاقه کردند . و میرزااسدالله و همکارهاش هنوز از شر این طلاق و طلاق کشی خلاص نشده بودند که صبح یک روز ابری ، دویست نفر از طلاب مدارس شهر با تحت الحنک های آویزان و سینه های چاک «وامصیبتا» و «واعلما» کشان ریختند توی تکیه ی پالان دوزها . خدایا باز دیگر چه خبر شده ؟ که قلندرها به زحمت ساکت شان کردند و پنج نفر از ریش سفیدها و سردمدارهاشان را دست چین کردند و بردند توی شبستان. پیرترین آن ها که عمامه ی سیاه داشت و ریش سفید ، هنوز ننشسته فریاد کشید :
- با این زندیق ها که نمی شود حرف زد ، آقا جان ! اما شما که هر کدام تان یک عمر نان علم را خورده اید لابد می دانید «فسیعلم الذین ظلموا...» یعنی چه ؟ بله آقاجان ؟
میرزااسدالله نگاهی به همکارش کرد که همه سرهاشان را انداخته بودند پایین ، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ، گفت :
- معنی ظاهر آیه را با مختصری صرف و نحو می شود دانست . تفسیر هم کار بنده نیست . اما اگر تهدید می فرمایید ، ما طرف شما نیستیم .
بعد یکی از همکارهای میرزااسدالله جراتی پیدا کرده بود ، گفت :
- درین محضر تا کنون خیانتی به جان و مال وناموس و معتقدات اهل شهر نشده .
بعد یکی از طلاب درآمد که :
- چه فایده ؟ که به حرف آدم گوش می کند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- اگر دعوای شعری یا عرفی است ما همه در خدمت حاضریم .
همان پیرمرد اولی گفت :
- آقا جان جیره ی طلاب مدارس را یک هفته است بریده اند . به متولی وقف رجوع کرده ایم ، می گوید از من خلع ید کرده اند . این حضرات هم که از کلمه ی حق خبر ندارند ، آقا جان ! شما که حافظ بیضه ی اسلامید و برجای حاکم شرع نشسته اید ، باید تکلیف ما را معین کنید . دارند حوزه ی اسلام را ضعیف می کنند .
میرزا اسدالله رو کرد به یکی از سه نفر همکارش که در لباس طلاب بود و پرسید :
- می دانید متولی اوقاف مدارس علمیه کیست ؟
- میزان الشریعه.
این اسم در آن واحد از دهان دو سه نفر درآمد . میرزا اسدالله سری تکان داد و گفت :
- کی و چه جور از ایشان خلع ید کرده اند ؟ تا آن جا که من می دانم خلع ید نشده .
یکی از طلاب گفت :
- به هر صورت این را شما بهتر باید بدانید آمیرزا . آن چه ما می دانیم این است که جیره ی طلاب بریده شده .
میرزااسدالله فکری کرد و گفت :
- من که گمان نمی کنم این طور باشد . باید تحقیق کنم و تا نتیجه ی تحقیق معلوم بشود ما به عهده می گیریم که جیره ی آقایان را از خزانه ی ارگ بدهند .
یکی از طلاب گفت :
- اگر خزانه ای وجود داشته باشد . که حتما غصبی است . حتما در تصرف عدوانی این حضرات است .
یکی دیگر از همکارهای میرزا اسدالله در جواب گفت :
- شما که هر کدام چهل پنجاه سال است دارید نان اسلام را می خورید ، حالا دیگر لابد بلدید که مال غصببی را حلال کنید . و تازه مگر از اکل میته بدتر است ؟
یکی دیگر از همکارهای میرزااسدالله که لباس ملایی نداشت ، گفت :
- راستی تا کی می خواهید طلبه باشید ؟ ماشاءالله هرکدام پدر ما هستند . چرا نمی روید به داد مردم برسید ؟
میرزااسدالله گفت :
شما واقعا معتقدید که آن چه این حضرات در اختیار دارند ، مشکوک تر از اموالی است که در اختیار حکومت بود ؟ در تمام این مدت یک عباسی به زور از کسی گرفته نشده . و یک چارپا به بیگاری نرفته . همان سید پیرمرد اولی با صدای لرزان گفت :
- بسیار خوب آقا جان ! پذیرفته ایم . اما مساله ی اساسی این جاست که با این تکیه ها و محافل مخفی و قلندربازی ها ، الان سه چهار ماه است از سر هیچ منبری کلمه ی حق به گوش مردم نرسید ه . نمی گذارند مردم به حرف ما گوش بدهند . یکی از طلاب دنبال کرد که :
- تمام مساجد شده بیغوله . همه ی منبرها خالی مانده . فردا جواب پیغمبر را چه می دهید ؟
میرزااسدالله گفت :
- این دیگر از عهده ی ما خارج است . بعد هم تا وقتی شما به گوشه ی مدرسه قناعت کرده اید ، چه انتظاری دارید که مردم بیایند به حرف تان گوش بدهند ؟ ما آن قدرش را می دانیم که حرف حق را که لازم نیست تو بوق و کرنا زد ...
که یکی طلاب پرید وسط حرف میرزا و گفت :
- البته به خصوص وقتی که همه ی بوق و کرناها در اختیار عمله ی شیطان است .
همان همکار میرزا اسدالله که لباس آخوندها را داشت ، گفت :
- ببینم ، یعنی ما این جا عمله ی شیطانیم .
- بلکه بدتر ، عمله ی بی مزد و منت شیطان .
این را معلوم نشد کدام یک از طلاب گفت که به شنیدنش سر و صدای همکارهای میرزا اسدالله درآمد و همه خون به صورت آورده ، اعتراض کردند و نمایندگان طلاب که هوا را پس دیدند ، به همان چه گیر آورده بودند ، قناعت کردند و بلند شدند و همه ی جماعت را از توی تکیه با خودشان بردند .
جان دلم که شما باشید ، وضع شهر همین جورها بود و مامورهای خفیه ی حکومت هر روز دردسر تازه ای می تراشیدند و مردم هر که از سربند ترکیدن توپ ها توی دل شان خالی شده بود با شنیدن خبر هرکدام ازین دردسرهای تازه ، که تا به گوش کسی برسد یک کلاغ و چهل کلاغ می شد ؛ بیش تر می ترسیدند . و به هر صورت چهله ی بزرگ داشت تمام می شد و آخر ماه چهارم حکومت قلندرها بود که یک روز جمعه حسن آقا ، پسر حاج ممرضا ، میرزا بنویس های ما را با اهل و عیال شان به ناهار دعوت کرد . در همان خانه ای که نزدیک راسته ی علاف ها بود و ما یک بار میرزااسدالله را برای سر و گوش آب دادن تا پشت در بسته اش بردیم و برگرداندیم . میرزابنویس های ما که دیگر جمعه و شنبه سرشان نمی شد و مدام مشغول کار بودند و به این زودیها پیداشان نمی شد . اما نزدیکی های ظهر بود که درخشنده خانم و زرین تاج خانم با حمید و حمیده سر رسیدند .
خانه ی درندشتی بود و درش باز بود و از هشتی و از هشتی که به طویله راه داشت ، گذاشتند و بعد حیاط بیرونی بود که زن ها باهاش کاری نداشتند و رفتند توی اندرونی که تازه برای خودش آبدارخانه ی علیحده داشت و حمام علیحده و حتی زورخانه . و ا
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.