روزی روزگاری جادوگری که از مسخره کردن دیگران خوشش می آمد، تصمیم گرفت با مردم ساده دل و زحمتکش یک روستا، شوخی کند. برای همین مرغ و خروسهایشان را جادو کرد و همه ی آنها دندانهایی بسیار ریز و ظریف اما قوی و برّنده درآوردند و به خوردن گوشت علاقه مند شدند.مرغ و خروسها بعد از آن علاوه بر خوردن دانه، گوشت هم می خوردند. خروسها که زورشان بیشتر بود،به جوجه های تازه از تخم درآمده حمله می کردند و بدن لاغر و ظریف آنها را زیر دندانهای تیز و کوچکشان له می کردند و با لذّت می خوردند. مرغها هم تا چشم خروسها
را دور می دیدند،جوجه هایشان را یک لقمه ی چپ می کردند.
چند روز پس از این ماجرا،روستاییان دیدند که جوجه های کوچولو یکی یکی ناپدید می شوند.فکر کردند که دزد به سراغ لانه ی مرغهایشان آمده است. لانه ها را زیر نظر گرفتند و به راز وحشتناکی پی بردند: مرغ و خروسها دندان در آورده بودند و جوجه های خودشان را می خوردند. مردم خیلی ناراحت شدند و به فکر چاره افتادند. مرد جوانی پیشنهاد کرد که تعدادی مرغ و خروس از روستاهای دیگر بخرند و نگهداری کنند و همین کار را هم انجام دادند. اما هنوز چند روزی نگذشته بود که آنها هم دندان درآوردند و به جان جوجه ها افتادند.مردم روستا که تخم مرغ یکی از غذاهای اصلیشان بود و می دیدند که جوجه ای زنده نمی ماند که بزرگ شود وبرایشان تخم بگذارد، بیش از پیش نگران شدند. دور هم جمع شدند و عقلهایشان را روی هم گذاشتند. هرکس چیزی می گفت تا اینکه پسر کوچولوی بامزه ای که روی زانوی پدرش نشسته بود گفت: «جوجه ها را پیش مرغها نگذارید.همینکه از تخم درآمدند ، آنها را از هم جدا کنید و در لانه ی دیگری بگذارید تا خورده نشوند. » دختر بچه ای هم که داشت با عروسکش بازی می کرد و به حرفهای آنها گوش می داد گفت:« بله راست می گوید، جوجه ها را جدا کنید و مرغ و خروسها را وادار نمایید که موش بخورند .»
بزرگترها تا حرفهای دخترک را شنیدند ، یاد موشهای توی انبار افتادند و از اینکه این فکرها به ذهن خودشان نرسیده بود، تعجب کردند. مرغ و خروسها به انبارهای پر از موش منتقل شدند و طولی نکشید که دیگر هیچ موشی جرأت نکرد به انبارهای پر ازغلّه قدم بگذارد. یک روزجادوگر به روستا آمد و دید که مردم خوشحال و خندان سرگرم کارهایشان هستند و جوجه ها در مرغدانیهایی جدا از پدر و مادرهایشان نگهداری میشوند.با کمی پرس وجو فهمید که شوخی او با مردم روستا چندان ضرری هم نداشته است. عصبانی شد و با خودش گفت: « راست گفته اند که دست بالای دست بسیار است و عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛ دندانهای مرغ و خروسها تمام موشها را از بین بردند و این به نفع مردم است. »جادویش را باطل کرد و مرغ و خروسها باز هم بی دندان شدند و همه چیز به وضع سابق برگشت. جادوگر هم تصمیم گرفت که دیگر با کسی شوخی نکند و سربه سر مردم ساده دل و بی آزار روستایی نگذارد.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.