توی یک جنگل
سر سبز و قشنگ
زندگی می کرد
یه خرگوش زرنگ
صبح تا شب
این ور و اون ور می دوید
یا هویج شو
با دندون می جوید
همیشه شاد و
لبش خندون بود
دوتا دندون
جلوش بیرون بود
اما این خوشی
زیاد دوام نداشت
روزگارغصه ای
رو دلش گذاشت
اومدن سرخوش و
شاد و سر دماغ
توی جنگل
دو تا شیر قلچماق
نعره شونو، هر کی
از دور می شنید
کُمه کم ، یه متری
از جاش می پرید
حیونای جنگل
سبز و قشنگ
اومدن دیدن
خرگوش زرنگ
همه گفتن
چه کنیم با این بلا
که امید ما تویی
بعد خدا
خرگوش دانای ما
رفت توی فکر
تا شاید پیدا کنه
یه راه بکر
قهرمان قصه مون
دو ساعتی ساکت بود
توی جاش تکون نخورد
و کاملا ثابت بود