سه سالی بود که کارخونه تولید تجهیزات ارتوپدی را توی بمبئی خریده و وارد تجارت جهانی شده بودم .........
با توجه به اینکه داخل کشور در ارتباط با این تجهیزات کمبودهای شدیدی وجود داشت تصمیم گرفتم ، بخش بسیارکوچکی ازاین تولیدات را که دراصل مونوپل 4 شرکت بین المللی دراسپانیا ، فرانسه، المان و انگلیس بود. با برندی جدید به ایران آوردم.
قیمت بالای این درمحصولات ایران داشت کمر بیماران را می شکست ......... دلالان مسبب اصلی این مسئله بودند .
پس تصمیم گرفتم برای توزیع درست و با قیمت ثابت ششماه ، تعدادی نمایندگی فروش درسراسر ایران که بیمارستان های لازم برای جراحی ارتوپدی را داشتند ، ایجاد کنم. بنابراین با کسانیکه دراین مناطق مشغول فروش تجهیزات پزشکی بودند ، تماس گرفتم و این تصمیم را در میان گذاشتم .
بعد ازمیان این افراد ، منصف ترین ها را انتخاب و نمایندگی فروش محصولاتم را به آنها اعطای کردم . درکرمانشاه برزوکاظمی انتخاب شد......... که بعد ها لقب بهترین نمایندگی را نصیب خودش کرد...... دراهواز امیرهوشنگ آب آب..... درکرمان اقای احمدی و ....... خب اصفهان هم یکی از شهرهای مهم درزمینه جراحی ارتوپدی بود. بنابراین فردی را نیزدراین شهربعنوان نماینده برگزیدیم .
اما متاسفانه شخص انتخاب شده برای دراصفهان ، فرد مناسبی از کار در نیامد و در پایان یک سال ناچار از ایشان لغو نمایندگی شد .
خب ، ....... این خیلی خوب نبود که دراصفهان نماینده توزیع نداشته باشیم ، پس درصدد تعیین یک نماینده
مناسب بودم ....... دورادور در مورد فردی با اخلاق و محترم مطالب مثبتی شنیده بودم ..... اما ازآنجا که اون خودش اعلام آمادگی نکرده بود ...... ما هم تماسی نداشتیم.
اواخر اذر بود که از بمبئی به ایران بر گشتم و شنبه صبح برای سرکشی به دفترم در ساختمان آلومینیوم تهران رفتم ................. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی ازدلالهای سرپایی بازار ، دردفتر را بازکرد و وارد شد ، باسلام و احوالپرسی اجازه خواست بشینه......
تعارفش کردم و نشست ......
گفت : می دونم که شما به دلال جنس نمی فروشید........ اما من یک سفارش بزرگ دارم از اصفهان ...... خبر هم دارم شما هم اونجا نماینده ندارین.
گفتم : خب
ادامه داد این یک بار رو به من یه خیر برسون ...... خیلی دستم تنگه ....... بازارما خراب شده ازوقتی شما توزیع محصولات تون رو شروع کردین.
گفتم ..... حرفی ندارم یه پورسانت خوب بهت میدم .
اما جنس دست تو نمی دم.
گفتم چی می خواد گفت : همه چی پروتزمور، جویئت نیل، هرینگتون راد ...... گفتم جمعا" 150 تیکه
گفتم هرتیکه هزارتومان به تو پورسانت می دم .......
اما جنس را فقط به خریدارمی فروشم.
قبول کرد .......... اجازه خواست و با تلفن روی میز شماره خریدار را گرفت ......... شروع به صحبت کرد:
سلام حاج آقا برخی ..... خوب هستین؟ ...... من الان دفتر شرکت پارس بهدار هستم . گوشی رو می دم با خودشون حرف بزنین.
گوشی راگرفت طرف من ......... بعدازسلام و تعارفات معمول گفتم: این لیست سفارشات شماست.
پاسخ داد : بله....
گفتم: راستش ما اصلا" جنس به دلال نمی فروشیم وفقط ازطریق نمایندگیهای فروشم درتهران وشهرستانها تجهیزات را بین بیمارستان ها و مریضها توزیع می کنیم. قیمتون 40 درصد قیمت بازار هست و این اختلاف زیادی برای سوء استفاده هست ....
گفت : بله شنیدم ........... خیلی هم خوشحالم از این تعهد شما ، تشکرکردم .....
پرسید : من هم می تونم نمایندگی فروش شما را داشته باشم.
گفتم : اگرشرایط مارا قبول و رعایت کنید حتما".............. نماینده قبلی ما دراصفهان متاسفانه چنین نکرد ناچارلغو نمایندگی کردیم .
گفت : بله درجریان هستم ........
بعد از کمی گفتگو قرار گذاشتیم برای آغاز همکاری سفارشاتش رو خودم به اصفهان برده و همانجا درمورد نمایندگی هم توافق کنیم.
آخر هفته به اتفاق همسرم ، پدرم و پدرخانمم به طرف اصفهان راه افتادیم .......... هم فال بود و هم تماشا
.......... یعنی هم این کار را به سامان می رسوندیم وهم گشتی دراصفهان می زدیم..... صبح اول وقت راه
افتادیم واذان ظهر رسیدیم به اصفهان .
اونجا که رسیدیم متوجه شدیم آدرس رو تهران توی دفتر جا گذاشتم . یادم افتاد دلاله ، تلفن اقای برخی رو روی یک تیکه کاغذ برام نوشته بود. کیفم را ازجیبم درآوردم ودیدم بله هست .شمال به جنوب خیابان چهار باغ ، درست روبروی هتل شاه عباس کنارخیابون پارک کردم . تا ازیک تلفن عمومی تلفن بزنم و ادرس رو بگیرم. اما وقتی جیبم رو گشتم دو ریالی برای زنگ زدن پیدا نکردم ............. بابا ایناهم همینطور ، خب هنوزموبایل هم وجود خارجی نداشت ............ چه کنم چه نکنم .............. رفتم توی پیاده رو داشتم دنبال کسی می گشتم که ازش سکه بگیرم ........ دیدم ، پیرمردی با قدی حدود صد و پنجاه سانتی متر ، با یک سیبیل شستی( هیتلری) با کت شلوار و کلاه شاپو رو سرش ، داره میاد.
در حالیکه خیلی به من نزدیک شده بود ناچار بودم گردنم روخم کنم تا بتونم ببینمش
بیش از سی سانت از من کوتاه تربود و درست نمیتونستم از روبرو ببینمش ......... اونم سرش رو کاملا بالا آورده بود ، جوری که کلاه داشت ازرو سرش می افتاد.
توی این فکرا بودم که گفت: چیچی میخیی؟
گفتم : ببخشید دوزاری دارین؟
نگاهی توی چشمای من کردو گفت: چی؟!........ دو زاری میخوایی؟
گفتم : بله
چشماشرو تنگ کرد و پرسید: واسه چی موخوای؟
جواب دادم : می خوام زنگ بزنم مگه این روزا دوزاری بدرد دیگری هم می خوره؟
جوابم رو نداد ، دوباره پرسید : به کیکی مو خوای زنگ بزنی
گفتم: یکی ازدوستام .
چشماشرا گرد کرد و گفت : می خواین دختر ازشون بِسونید؟
گفتم : نه
ادامه داد : می خواین دختر بهشون بدین ؟
جواب دادم : نه .............. همکارم هست ............. مشتری من است .
کمی لبه کلاهش رو بالا زد و جلوی سرش رو خاروند و گفت: که اینطور؟ ....... خوشم باشد.......
حالا چی چی می خواین بهشون بفروشین ؟........
گفتم فعلااومدیم باهم مذاکره کنیم .........
گفت: آدم خوبی هست ؟ ...... گفتم حاج آقا من یه دوزاری خواستم ، شما دارین من رو استنتاق می کنید؟..... گفت : آ ..... تا چشمت ....... نذاشتم ادامه بده....... گفتم دوزاری دارین یانه؟؟؟؟
لبخندی زد و گفت : نه ، لباسام صبحیه عوض کردم و از خونه زدم بیرون ..... آهمۀ پولام خونه جا مونده اس .
این و گفت وخیلی آروم دستاش رو توی جیبش کرد و راهش رو گرفت و رفت .
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.