یه جِرَم به صد جِرَت

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 25
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 90
بازدید سال : 20240
بازدید کلی : 189548

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 90
بازدید کل : 189548
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : چهار شنبه 20 دی 1391
نظرات

 

یه جِرَم به صد جِرم

داستانی  از : صلاح الدین احمد  لواسانی

****************************

شصت هفتاد  سال پیش توی بازارتهران انتهای تیمچه حاجب الدوله سر چهارسو کوچیک ......... راسته ای بود  بنام  بازار کیلوییها ....... که صد  البته هنوزم  خیلیا اونجا رو به همین نام صدا می زنن ...... توی این راسته  دوتا پارچه فروش  روبروی  هم  بساط  داشتن  بودن بنام حاج  حسن و حاج حسین  .

حسن آقای قصه ما ، ........  پارچه چیت می فروختکه ارزاناما پر مصرف  بود .

اما حاج حسین فروشنده پارچه های حریر( ابریشمی) اعلاء بود .... که خریدارش زنهای ، درباری و پول دار تهرون بودن

اون موقع پارچه ها را جری می فروختن ......  یعنی چی ؟ ! .....  یعنی یک قواره پارچه اندازه گیری می کردند ....و چون قیچی نداشتن ،  با دندون یک گوشه ازکناره پارچه را می بردیدن  و با دو دست آنرا جر می دادند........  این می شد یک  " جر "  پارچه ........

هر روزصبح اول وقت حسن و آقا و حسین آقا که اتفاقا" همسایه دیوار  بدیوار هم بودند...... با هم به بازارمی اومدن  و مغازه ها شون  را که عبارت بود از یک طاقچه  کوچک ، ....  توی دیوار به عمق نیم متر و یک میزچوبی جلوش ، باز می کردن .......

حسن آقای چیت فروش ، هنوز از راه نرسیده مشتریها جلوی مغازه اش صف کشیده بودن  وچشم انتظار تا برسه چیت مورد نیازشون رو بخرن و برن برسن سرخونه زندگیشون ، که نهارظهربچه ها وشوهرشون دیرنشه.

واسه همین حسن آقا فقط قفل مغازه دیواری رو بازمی کرد ومی رفت پشت میز و شروع می کرد تحویل سفارشات خریدارها .......

اما حسین اقا وضعش فرق می کرد...... وقتی می رسید بسم الهی می گفت و در قفسه دیواریش رو که همون مغازه اش باشه .... بازمی کرد

 بعد جلوی میزش ، یعنی سنگفرش کف بازار رو با آفتابه کوچک پر آبی که از حوض مسجد سیدعزیزالله  شب قبل  پر کرده بود ، آب پاشی می کرد.

بعد میز چوبی که پیشخونش به حساب می اومد  رو می کشید جلوی قفسه ........  یکی یکی و با احتیاط  ، طاقه های پارچه حریر را در می اورد .......  با پرک ، غبارهای نادیدنی  اونها رو می زد و.....  دونه .....  دونه  روی پیشخونش میذاشت .

بعد پشت اون ..... روی نیمکت  چوبی که   یک تشکچه  نرم و تمیز داشت می نشست و .........  به حساب و کتاب کسبش می رسید ......

وقتی اینکارش به  پایان می رسید  کتاب مثنوی  خطی خودش را باز می کرد و شروع  به زمزمه  اشعار اون  می کرد.........

یه روزی از روزها که تفاوتی با ایام قبلی نداشت حسن آقا تصمیم می گیره .......  یه خورده سربسر حاج حسین بزاره ......... چون همیشه سرش خیلی شلوغ بود ، هیچ وقت متوجه نمی شد حاج حسین چیزی می فروشد یا نه ،........ فقط  فکرمی کرد ...... که تا حالا ندیده حاج حسین چیزی بفروشه............ پس تصمیم گرفت کمی سر بسراون بذاره .......

یه روز صبح ازاولی که مشغول  کار شد . در عین حال حواسش به حاج حسین هم بود ..... هرقواره پارچه ای که می فروخت روبه حاج حسین می کرد و می گفت: حاج حسین یه  "جر" .......

دقیقه ای بعد با فروش یه قواره  دیگه می گفت : حاج حسین دو  "جر"  ........  و همین جور ادامه داد ..... نزدیک های ظهر و اذان  ....... حاج حسین پارچه ای سفید و تمیز روی  حریرهاش کشید و خواست بره  مسجد برای خوندن نماز ........  حسن آقا به طعنه صداش زد و گفت : حاج حسین پنجاه و سه  "جر"  ......

حسین آقا لبخندی زد و رفت ....... بعد از  نماز و دعا حسین آقا به دکانش برگشت و نهاری را که ازمنزل آورده بود رو ی چراغ نفتی کوچکی که داشت گذاشت و گرم شد و با آرامش کامل شروع به خوردن نهار کرد .

حسن آقا داد زد :  شصت وشش  " جر"  

بعد ازنهارکمی خودشرو  روی نیمکت  جابجا کرد و به حالت یه لم چشم هاش بست و چرت کوچکی زد .........

حسن آقا که حتی نرسیده بود نهارش رو بخوره....... تا دید  حاج حسین ازقیلوله بعد از ظهر بیدارشد رو به اون کرد و گفت : هشتاد وهفت " جر"

ماجرا همین جور ادامه پیدا کرد و  حسن اقا به نودوپنج "جر " رسید .....

 حسین اقا هم که هیچ مشتری نداشت کم کم داشت بساطش رو جمع می کرد ..... کم کم  ببنده وبره خونه ......   که یک مرتبه ...... یه گماشته قلچماق  داد زد ......

حاج حسین اقا جمع نکن ..........  صبر کن .........  منیر السطان خاتون ، دارن ....... تشریف میارن برای خرید.......

درهمین حال حسن آقا داد  زد...... صد  "جر ...... "

منیرالسلطان از راه رسید و رو به حسین آقا گفت : سلام  حاج حسین آقا  ..... داشتین  می بستین ............  توروخدا ببخشین ........دیرشد تابیام ........ حسین اقا با احترام و ادب گفت : ..... نه خانم ..... در خدمتم .......... امرتون چیه

منیر السلطان  گفت: یه قواره ، از اون حریر سبزه که شوکت الملوک و فروغ خاتون بردن  ، به من بده ......

حسین آقاهم یک قواره اندازه کرد و "جر" داد ..... داد دست منیرالسلطان ......... اونم ضمن پرداخت پول حریر  دو قرون هم بعنوان تشکر به حاج حسین داد و رفت..............

  حسین اقا در حالیکه داشت دکانش را می بست ...... رو به حسن آقا کرد و گفت: حسن آقا یه "جر"  ام به صد "جرت"                                                                       

 

                                                  پایان


تعداد بازدید از این مطلب: 388
موضوعات مرتبط: قصه های کوتاه من , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود