توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.
باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟
وقتی رسیدم خونه فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی ؟!!!!
گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.
پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.
پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟
به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .
گفتم : آره خونه خاله بودم
پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم. شروع کردم به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام میخوری بیا پایین.
جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.
مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........
اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای قوقولی قوقوی خروس جمشید ، دوست صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون بگوش رسید.
تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.