یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه (2)

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 85
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 85
بازدید ماه : 150
بازدید سال : 20300
بازدید کلی : 189608

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 85
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 85
بازدید ماه : 150
بازدید کل : 189608
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : شنبه 20 شهريور 1400
نظرات

 

فصل دوم _ تابلو نقاشی

توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم ، هر طرف  رو نگاه می کردم. چهره ثریا رو می دیدم. نمی تونستم اون دوتا چشم سیاه رو فراموش کنم.

باید کاری می کردم و خوشبختانه میدونستم اولین کاری که باید بکنم چیه؟

وقتی رسیدم خونه  فقط مامان خونه بود ..... قیافه ام را که دید پرسید : چی شده ؟ .... پریشونی  ؟!!!!

گفتم : چیزی نیست یه کم خسته ام.

پرسید : شام میخوری یا صبر می کنی بابا اینا بیان.

پاسخ دادم : خیلی میل ندارم. حالا ببینم چی میشه ؟

به طرف ، طبقه بالا و اتاقم حرکت کردم . که مامان گفت : راستی از خاله حشمتت چه خبر ؟ اونجا بودی دیگه .

گفتم : آره خونه خاله بودم

پرسید حالش خوب بود : سرم رو بعنوان تایید تکان دادم و پله ها را رفتم بالا. به اتاق که رسیدم . برعکس همیشه که خودم را می انداختم روی تخت . فوری لباس راحتی پوشیدم و سه پایه نقاشیم رو سر پا کردم. یه بوم بر داشتم و گذاشتم روش ....... باید اون اتفاق شیرین را ثبت می کردم. خوشبختانه بوم آماده داشتم.  شروع کردم  به طراحی . اونقدر عمیق تصویر ثریا توی ذهن و قلبم نقش بسته بود ، که بدون درنگ و مکث قلم می زدم. بین کار مامان صدا زد و گفت : اگر شام میخوری بیا پایین.

جواب دادم : نه فعلا ....... دستم بنده . دارم کار می کنم.

مامان می دونست وقتی مشغول نقاشی هستم. تا نمم نشه ، کار دیگه ای نمی کنم. پس دنبال حرف را نگرفت ، صدای بابا و فریبا و فرید رو می شنیدم ، که برای مامان از ماجراهای خریدشون حرف می زدند. اما توی اون لحظات هیچی  نمی تونست ذهنم را از ثریا و تابلو دور کنه ........

اصلا و ابدا متوجه عبور لحظه ها نبودم ........ وقتی تابلو تموم شد از پنجره نور خورشید صبج گاهی توی اتاق پاشیده شد و صدای  قوقولی قوقوی خروس جمشید ، دوست  صمیمی و همسایه قدیمی دیوار به دیوارمون  بگوش رسید.

تابلو و سه پایه را یه گوشه کنار اتاق گذاشتم و پارچه سفید مخصوص پوشاندن تابلو را با احتیاط روی اون کشیدم. بعد با همون وضع خودم را روی تخت خواب انداختم و خیلی زود و سریع خوابم برد.

 

 



تعداد بازدید از این مطلب: 343
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود