نزدیک دو بود رسیدم خونه ، زنگ زدم ، فرید اومد در رو وا کرد
ماشین که دیدی چشماش گرد شد ، با هیجان زیاد گفت چقدر خوشگل شده داداش .....
گفتم : قابلی نداره .... خندید و جواب داد : داداشی لازمش داره.......
پرسیدم : حالا اگه اجازه بدی ، میارمش تو .....
فوری دو لنگ در را تا آخر باز کرد و رفت کنار ..... رفتم داخل حیاط و جلوی ماشین بابا پارکش کردم....
بابا که در جریان بود اومد توی حیاط و مامان رو هم صدا زد : ...... فرزانه بیا ببین ماشین پسرت چی شده .... فریبا زودتر از مامان خودش رو رسوند و محو
تماشای ماشین شد .... بعد از چند لحظه گفت : حالا ببین دخترا توی دانشگاه چه جوری از سر و کله ات برن بالا ....
مامان هم با اسفند دود کن از راه رسید .....سلام کردم.
گفت : سلام عزیزم .... مبارک باشه خیلی قشنگ تر شده .... بعد یک مشت اسفندِ توی مشتش رو چند بار دور کاپوت ماشین چرخوند و ریخت روی زغال های
سرخ شده ......
رو به بابا کردم و گفتم : هر کاری کردم آقا اسماعیل نگفت چقدر شد؟ ...
گفت مشکلی نیست ، قبلا بهش گفته بودم میخوام ماشینت رو ببرم ، یه سر و شکلی بهش بده ، ، بنابر این در جریان بود .... ضمنا این رو مهمون من هستی ،
خودم باهاش حساب می کنم ..... مبارکت باشه ..... بغلش کردم و در حالیکه تشکر می کردم دو طرف صورتش رو ماچ کردم .....
مامان گفت : من حسودیم شد . بابا پرسید به چی ؟! گفت بغل بوس .... بطرفش رفتم و اونم بغل کردم و اون رو هم دوتا ماچ آبدار کردم .....
در همین زمان صدایی از شکمم بگوش رسید ..... مامان گفت : بدو ... بدو بریم که صدای شکمت در آمد . همه دسته جمعی رفتیم توی اتاق و مامان فوری ، توی
مجمعه مسی نهار من رو آورد .....
همین که غذا را گذاشت جلوم گفت : راستی خاله حشمت زنگ زد ، پیام داد برات که ؛ اگه فردا دانشگاه کلاس یا امتحان نداری ، یه سر صبح اول وقت برو اونجا
، کار واجب باهات داره
گوشم تیز شد ، تو دلم گفتم : آخه جون ...... خیلی عالی شد .... دنبال بهانه ای بودم خودم را برسونم اونجا ، شاید شانسی تونستم یه بار دیگه ثریا را ببینم ....
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.