صبح اول وقت زدم بیرون و به سمت خونه خاله حرکت کردم .......... وقتی رسیدم هنوز ساعت هشت نشده بود . ماشین را جلوی خونه پارک کردم و زنگ را زدم. چند لحظه بعد در
بازشد . سلام کردم. گفت : علیکم و السلام. فریبرز جان ف خواهر زاده عزیزم ........ منتظرت بودم ........ بیاتو یه کم کار دارم. بعدش آماده میشم که بریم......
گفتم : کجا بسلامتی خاله جون ........
جواب داد سلامت باشی امروز شب سال آقا ماشالله است .... فرزانه بهت نگفت مگه ........
گفتم : نه مامان چیزی نگفت ، اما مهم نیست . هرجا شما دستور بدی میبرمت.
دست انداخت دور گردنم و دو طرف صورتم را ماچ کرد و گفت : قربون خواهر زاده مهربونم برم ...... اگه تو رو نداشتم چیکار می کردم ........
گفت : بشین برات یه املت خوشمزه برات درست کنم. تا من آماده میشم بخور .......
گفتم : لازم نیست زحمت بکشی خاله جون .....
چشم غره ای و رفت و گفت : زحمت رو از کجا در آوری .... بشین الان میام ....... نون بربری تازه ام گرفتم ......
آقا ماشالله شوهر خاله بود که حدود پنج سال پیش از دنیا رفته بود ....... آقا ماشالله و خاله عاشق و معشوق بودن ..... خیلی هم دیگر رو دوست داشتن ......... نمی دونم مشکل چی بود
که هرگز بچه دار نشدند . با این حال تا آخرین روز زنده بودن اون دیوانه وار همدیگر را دوست داشتند .
توی همین فکر ها بودم. که خاله با بشقاب پر از املت از را رسید و اونو گذاشت جلوی من و اضافه کرد . من حدود یک ربع دیگه کار دارم..... تا اونوموقع توهم املت را خوردی
راستش گرسنه ام بود و با خاله هم تعارف نداشتم....... یه جوری پسرش هم محسوب میشدم....
آخرین لقمه نون را که کشیدم ته بشقاب ...... خاله اومد و گفت .... من حاضرم ........
منم جواب دادم .... من هم آماده ام .... فقط این بشقاب و قاشق رو بشورم و بریم .....
خاله گفت : نه بذار توی ظرفشویی برگشتیم می شوریم .... دیر شده ......
وقتی خاله پیزی میگه نمی شه رو حرفش حرف زد ...... گفتم چشم و اونا رو توی ظرفشویی گذاشتم و یک زنبیلی را که معلوم بود پر از خیارتیه .... برداشتم و از در زدیم بیرون .....
زنبیل ر پشت ماشین گذاشتم و سوار شدم .... ماشین را روشن کردم که راه بیافتم ... خاله گفت : کجا ؟! .......
جواب دادم : ابن بابویه دیگه .....
گفت : صبر کن ..... یه مسافر دیگه داریم ........ در همین حین در خونه ثریا باز شد و ...... از در اومد بیرون ..... در حالیکه در را می بست .....از دور با سر سلام کرد...... خاله
دستی براش تکان داد ...... و من که دوباره شوکه شده بودم . مات و مبهوت نگاهش کردم ......
خاله گفت : هوی ........
فهمیدم منظورش چیه .... شروع کردم با سوییچ ور رفتن .......ثریا وقتی رسیید به ماشین دوباره سلام کرد .....خاله جواب داد ....... علیکم و السلام ... دختر گلم ..... بیا اینطرف بغل
دست خودم بنشین ........
ثریا رو به من کرد و گفت : ببخشین مزاحم شما شدم .....
گفتم : نه بابا این حرفا چیه بفرمایید در خدمت شما هستم ..... رفت سمت خاله و دوتایی خودشون رو روی صندلی کنار دستم نشستن.
خاله با لبخندی شیرین به من اشاره کرد ، که حرکت کنم ....... مسیر مشخص بود . خونه خاله توی خیابون شهباز ایستگاه خاقانی بود ...... توی کوچه سراج ..... باید از کوچه خارج
می شدیم و ابتدا به میدون خراسون ، بعد بسمت تیر دوقولو می رفتیم و مسیر را به طرف میدون شوش ادامه دادیم و مستقیم بسمت پل سیمان و ابن بابویه ..... پدر بزرگ و مادر
بزرگ هم اونجا دفن بودن ..... من معمولا دو سه هفته یه بار تنهایی یه سری به اونجا می زدم ..... من عاشق آقاجون بودم... هر چی توی زندگی بلدم رو از اون یاد گرفتم . البته مامان
بزرگ رو هم خیلی دوست داشتم ........ در تمام طول راه ، من ساکت بودم ...... و خاله با ثریا حرف می زد ......... دلداریش می داد و از آینده روشن حرف می زد ........ و از قصه های
عاشقانه خودش و ماشالله خان و زندگی سعادتمندانه ای که باهم داشتن تعریف می کرد ....... بعد از عبور از پل سیمان مسیر را ادامه دادم. و کنار دیوار غربی فرستون .... یه جای
خالی پیدا و ماشین رو پارک کردم .........
بخشی از دیوار غربی ریخته بود و چون قبر آقا ماشالله و آقاجون و مامان بزرگه نزدیک این دیوار بود .... ما دیگه نمی رفتیم ، از در اصلی که شرق اون قرار داشت وارد بشیم .......
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.