یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه 8 )

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 7
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 72
بازدید سال : 20222
بازدید کلی : 189530

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 189530
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 5 مهر 1400
نظرات

 

فصل هشتم :

= = = = = = = = = = 

با یه دستمال کاعذی اشکاش را پاک کرد و گفت : اینم سرنوشت ما بوده .......

پرسیدم : دانشگاهت چی شد ؟

پاسخ داد : تا شروع ترم هر جور بود خودم رو جمع و جور کردم و هنوز هم مشغولم ........

گفتم :همون معماری ؟

سری تکان داد و تایید کرد ......

در مورد مسعود سوال کردم ، گفت : اولش خیلی بی تابی می کرد. اما شکر خدا اونم با این ماجرا کنار اومده ..... فعلا هر دومن سرگرم درسها مون هستیم . البته عمو ناصر و خانمش مبهشته خانم حواسشون بهمون هست . هفتاد درصد سهام شرکتمعماری متعلق به بابا بود که طبق انحصار وراثت بین من و مسعود طبق وصیت بابا تقسیم شده بود . و موقع گرفتن انحصار وراثت بنام ما شد. و با توجه به سابقه و اشتهار اون دارایی مناسبی برای آینده ما ، مونده ...... منم وقتی درسم تموم شه توی شرکت خودمون مشغول میشم ...... البته همین الانم گاهی میرم سر می زنم.

گفتم : با این حساب باید هم دانشگاهی باشیم . پرسید تو چی میخونی ...

جواب دادم : نقاشی .....

با تعجب پرسید : هنرهای دراماتیک ، آبسردار ؟!

گفتم : آره ......

پرسید جدی میگی؟!

کارتم را درآوردم و نشونش دادم و اضافه کردم. سال سه ایی هستم .

یک لحظه لبخندی نشست روی لباش و گفت : منم همینطور

گفتم : خیلی عالیه ........ پس اینجوری بیشتر همدیگرو می بینیم ........ ناراحت نمی شی ؟

بازوم رو گرفت و گفت : خیلی هم خوشحال میشم ......

گقتم خدا را شکر ..... بعد با دودلی گفتم : میتونم یه چیزی  بپرسم ؟

گفت : بگو ......

یه ذره من و من کردم ....... چشماش کاملا انتظار رو  نشون میداد ...... واین دلم رو قرص کرد برای گفتن چیزی که تو گلوم گیر کرده بود ......... ادامه دام. من اولین لحظه برخورد عاشقت شدم ........

صورتش سرخ شد و سرش رو انداخت پایین و آرام زیر لب گفت : ...... منم .........

یه لحظه قلب شروع کرد به تپش شدید و سرم گیج رفت ...... پرسیدم : واقعا ........

گفت : واقعا ......... از پریروز رو هوا سیر می کنم ...... خاله حشمت هم فهمیده  ....... فرداش که رفتم بهش سر بزنم  به من گفت : توی چشمات یه چیزایی می بینم ...... سکوت کردم ........

گفت : خوبه ......بزار  بهت یه خبر مهم  بدم ...... بازم سکوت کردم

خاله ادامه داد : توی چشمای فریبرز هم همین برق رو دیدم ........ بسلامتی  ..........

من چون مامانم رو از دست دادم  الان خاله حشمت رو بعنوان مامانم می دونم . منو خوب می شناسه .... چون از بچگی خونه خاله رفت و آمد داشتم ....... منم خیلی دوستش دارم ........

دستش رو گرفتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم : ثریا ....... نتونستم اشگم رو کنترل کنم جاری شد روی گونه هام

بایه دستمال صورتم و پاک  کرد  گفت : خاله دار میاد .........

خودم و جمع و جور کردم ........ خاله رسید و گفت : خب بسلامتی و مبارکی . میمنت . بی اختیار از این لحن خاله که خیلی نمایش و دراماتیک بوده سه تایی زدیم زیر خنده ....... خب ....... به این مناسبت  کباب زیر بازارچه شابدالعظم میهمان من .... بریم که سرو صدای شکمم داره عالم  رو کر میکنه .......

بطرف ماشین رفتیم و بسمت حرم عبدالعظیم حرکت کردیم. .......


 



تعداد بازدید از این مطلب: 325
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود