جان دلم که شما باشید ، از قضای کردگار در همان شهر و ولایتی که میرزا بنویس های ما زندگی می کردند ؛ از سی چهل سال پیش یک عده قلندر پیدا شده بودند که اعتقادهای مخصوص داشتند و حرف و سخن تازه ای آورده بودند و کم کم دکان و دستگاهی به هم زده بودند و این آخر سری ها ، یعنی در زمان سرگذشت ما ، تکیه های شهر را بدل کرده بودند به «بست» که هیچ کس بی اجازه ی آن ها نمی توانست واردشان بشود و پچ پچ افتاده بود تو مردم و خیلی حرف ها راجع بهشان می زدند . وگرچه درست است که وارد شدن به قضیه ی آن ها برای راویان اخبار ، یعنی پا را از گلیم قصه درازتر کردن ،؛ اما چون سرگذشت دو تامیرزای ما خواه ناخواه به کار قلندرها و به اوضاع کلی آن زمانه ربط پیدا کرده ، حالا تا میرزا بنویس های ما روانه ی سفر بشوند ، می رویم ببینیم آن روزها دنیا دست که بود و قلندرها که بودند و میان شان با حکومت چرا به هم خورده بود .
جانم برای شما بگوید ، آداب واعتقادهای این قلندرها از این قرار بود که ...........
جان دلم که شما باشید فردای آن روز ، اول وقت زرین تاج خانم و حمید و حمیده با هم از در خانه آمدند بیرون . حمید راه افتاد به سمت مکتب و زرین تاج خانم دعایی خواند و به در خانه فوت کرد و چفتش را که انداخت به یکی از همسایه ها سپرد ، مواظب خانه ی آن ها باشد و دست حمیده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه ی میرزاعبدالزکی . مادر و دختر از دو سه تا پس کوچه و یک بازار گذشتند و بعد از یک ربع ساعت راه ، پشت در خانه ی بزرگی که گل میخ های مسی و برنجی داشت ، ایستادند و در زدند . و تا در باز بشود زرین تاج خانم رو کرد به حمیده و گفت :
- خوب حالیت شد دختر جان ؟ دلم می خواهد مثل فرفره دور این درخشنده خانم بگردی . خیال کن خاله ی خودت است . یادت نرود دستش را ببوسی ها ؟
که در خانه باز شد وکلفت نونواری ، آن ها را برد توی مهمان خانه که کرسی اش را به همان زودی گذاشته بودند ، اما گرم نکرده بودند . کلفت خانه چادر زرین تاج خانم را تاکرد و پیچید توی بخچه و گذاشت سر طاقچه و سرانداز خانگی برایش آورد و نقل تعارف کرد و رفت تا خانم را خبردار کند . و خانم خانه یعنی درخشنده خانم یک ربع بعد پیدایش شد . سلام و احوالپرسی کردند و حمیده وظایفش را انجام داد و «چه عجب یاد ما کردید ؟» و تعارف های متداول که گذشت ، درخشنده خانم یک نقل به دهان حمیده گذاشت واو را روی زانوی خودش نشاند و زرین تاج خانم به حرف آمد که :
جانم برای شما بگوید ، روزی از روزهای اواخر تابستان و اوایل پاییز ، میرزااسدالله پشت بساطش نشسته بود و داشت روی لوح بچه مکتبی ها سرمشق می نوشت که «راستی کن که راستان رستند » و «جور استاد به زمهر پدر» و از این جور پند و اندرزها که هیچ شاگردی از معلمش و هیچ پسری از پدرش گوش نکرده و نه یک بار و دوبار ، بلکه سی و پنج بار . به قلم نستعلیق خوانا و کشیده ی سین ها هفت نقطه و بلندی دسته ی الف ها سه نقطه و قلمش جرق و جوروق صدا می کرد . آفتاب داشت می پرید و از دهنه ی در مسجد سوزی می آمد که نگو . و میرزا خیال داشت تا بروبیای نماز مغرب راه نیفتاده ، کارش را سرانجام بدهد و بساطش را جمع کند و برود خانه . پسرش هم دم دستش نشسته بود و لوح های نوشته را یکی یکی از زیر دست باباش که درمی آمد ، می گرفت روی شعله ی ته شمعی که وسط پاهایش روشن کرده بود تا زودتر خشک بشوند . و گاه گداری که یکی دو نفر می آمدند بروند مسجد ، چون خیلی عجله داشتند ، باد می افتاد توی دامن قباشان و نور شمع را بیش تر کج و کوله می کرد و یک گوشه ی لوح دوده می بست و غرغر حمید درمی آمد . دوسه بار که این اتفاق افتاد ، میرزا صداش درآمد که :
حالا باز هم یکی بود و یکی نبود . در یک روزگار دیگر ، دو تا آمیرزا بنویس بودند که هرکدام دم یک در مسجد جامع شهر بزرگی که هم شاه داشت هم وزیر ، هم ملا داشت و هم رمال ، هم کلانتر و هم داروغه و هم شاعر و هم جلاد ؛ صبح تا شام قلم می زدند و کار مردم شهر را راه می انداختند . یکی شان اسمش آمیرزا اسدالله بود و آن یکی آمیرزا عبدالزکی .هر دو از توی مکتب خانه با هم بزرگ شده بودند و سواد و خط و ربط شان ، بفهمی نفهمی عین هم دیگر بود و گذشته از همکاری ، محل کسب شان هم نزدیک هم بود . هر دو تاشان هم زن داشتند و هر کدام هم سی چهل ساله مردی بودند .اما آمیرزا عبدالزکی بچه نداشت و این خودش درد بی درمانی شده بود. و گرچه کار و بارشان از آمیرزا اسدالله خیلی بهتر بود ، هفته ای هفت روز با زنش حرف و سخن داشت که مدام پسه ی دو تا بچه دیگر گرد و قنبلی آمیرزا اسدالله را تو سر شوهرش می زد .
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله ی کچل ، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگس ها اذیتش نکنند . از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که دید جنجالی است که نگو .مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند . همه شان سرشان به هوا بود .و چشم هاشان رو به آسمان . آقا چوپان ما گله اش را همان پس و پنا ها ، یک جایی لب جوی آب ، زیر سایه درخت توت ، خواباند و به سگش سفارش کرد مواظب شان باشد و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد . اما هرچه رو به آسمان کرد ، چیزی ندید . جز این که سر برج و باروی شهر و بالا سر دروازه هاشان را آینه بندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقاره خانه ی شاهی ، تو بالاخانه ی سر دروازه ی بزرگ ، همچه می کوبید و می دمید که گوش فلک را داشت کر می کرد . آقا چوپان ما همین جور یواش یواش وسط جمعیت می پلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرس و جویی بکند که یک دفعه یکی از آن قوش های شکاری دست آموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش .
جلال آل احمد در ۱۱ آذر ۱۳۰۲ در خانوادهای مذهبی-روحانی به دنیا آمد. وی پسر عموی آیتالله طالقانی بود [۱]. دوران کودکی و نوجوانی جلال در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازهٔ درس خواندن در دبیرستان را نداد؛ اما او که همواره خواهان و جویای حقیقت بود به این سادگی تسلیم خواست پدر نشد.
دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل... و شبها درس. با در آمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه. بردست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگهٔ وجودم...
آرش کمانگیر که با پرتاب تیری از یکی از بلندیهای البرز به سوی کوهی در کرانه آمودریا مرزایران وتوران را نشانه نهاد در زمان منوچهرشاه میزیست. با یادآوری اینکه هر افسانهای ریشهای هرچند کوچک در راستی دارد افسانه آرش را برای شما بازگو میکنمـ:
باید دانست تمامـ افراد اساطیری تاریخ ما ایرانیان،بنا به گفتهی کاووشگران بزرگ تاریخمان،وجودی راستین داشتند ولی در برخی از جاها زندگی آنها با افسانه آمیخته شده است،نتیجهگیری در مورد اینکه کار آرش کمانگیر چه بوده است که او را یک اسطوره کرد وافسانهاش به وسیله نیاکانمان ساخته شد را به خود شما وامیگزارمـ: آرش کمانگیر که با پرتاب تیری از یکی از بلندیهای البرز به سوی کوهی در کرانه آمودریا مرزایران وتوران را نشانه نهاد در زمان منوچهرشاه میزیست.در تیریشت(بندهای 6و37) شتاب تیرش به شتاب ایزدباران تشبیه شده است. در اوستا نامـ او به گونه اَرِخش و در پهلوی شِپاک تیر و درپارسی شیوا تیر و آرش کمانگیر است و مشهور به سخت کمان و تیر تیزرو است.بهرامـچوبین سردار نامی ایران خود را از تبار آرش میدانست. ابوریحان بیرونی در مورد آرش کمانگیر چنین میگوید: پس از آنکه افراسیاب بر منوچهر چیره شد و در تپورستان (طبرستان)گرداگرد او را گرفت،بر این پیمان شدند که مرز ایران و توران با پرتاب تیری نشانه شود. در این هنگامـ فرشته اسفندارمذ نمایان شد و فرمان داد تا تیروکمانی چنان که در اوستا بیان شده است،برگزینند. (در اوستای کنونی درمورد این تیر چیزی گفته نشدهاست،پیداست اوستای زمان ابوریحان از اوستای کنونی کاملتر بوده است)
آنگاه آرش را که مرد پاک و حکیمـ و دینداری بود،برای انداختن تیر بیاورند.آرش برهنه شد و بدن خویش را به کسان نمایاند و گفت:ای پادشاه وای مردمـ! به تنمـ بنگرید. مرا زخمـ و بیماری نیست؛ ولی میدانمـ که پس ازانداختن تیر، پارهپاره شومـ و فدای شما گردمـ.
پس از آن،دست به چله کمان برد و به نیروی خداداد تیر از شست رها کرد و خود جان داد. اهورمزدا به باد دستور داد تا تیر را نگاهداری کند. آن تیر از کوه رویان به دورترین مکان خاور، به فرغانه رسید و به ریشه درخت گردکانی (که در جهان بزرگتر از آن درختی نبود)نشست. آنجا را مرز ایران و توران شناختند. از آن پس جشن تیرگان به مناسبت این پیمان آشتی میان ایران و توران برپا شد.
سعدی در شیراز مرکز فارس در حوالی سال 563 دیده به جهان گشود و نام او رامصلح الدین یا به قولی مشرف الدین عبد الله گذاشتند در آن زمان در شیراز اتابکان فرمان میراندند . به مرور که قدرت سلجوقیان کاهش یافت سلسله های محلی به وجود میامدند و نیرو میگرفتند اتابکان نه تنها در شیراز بلکه در دمشق ، موصل ، بین النهرین ، حلب و آذربایجان دستی داشتند این حکومت های کوچک که اهمیت آنها از یک شهرستان تا یک سلطان نشین تغییر میکرد نسبت به یک پادشاه ابراز اطاعت میکردند ولی در عمل مستقل بودند هنگام تولد سعدی حکمران شیراز اتابک مظفر الدین تکله سومین پادشاه از اتابکان فارس بود از ده سال پیش تکله در مقابل اتبکان عراق بدشواری مقاومت میکرد و همچنین مورد دستبرد و غارت اتابکان آذربایجان نیز قرار میگرفت شاعر پر آوازه در میان همه این بی نظمی ها در شهر شیراز رشد میکرد پدر سعدی ، عبدالله در خدمت سعد بن زنگی بود که احتمال دارد شاعر شیرین سخن شیراز نیز به عنوان حق شناسی تخلص سعدی را برای خود انتخاب کرده باید یکی از مشخصات نبوغ سعدی در این است که از کوچکترین حادثه زندگی خود درسی اخلاقی میدهد در چندین جای کلیات کودکی او مطرح است و چنین مینماید که وی از دوران طفولیت خود خاطره ای دلنشین و در عین حال حزن انگیز دارد چگونگی سالهای خردسالیش در بوستان آمده که از 1آنجا میتوان فهمید پدرش از کارکنان ساده دیوان اما در رفاه بوده
وقتی کودکی هفت ساله بودم، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت: سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن. سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم. او گفت: " تو می توانی تعداد زیادی از جلوه ها و نمودها را در زندگیت خلق کنی اما امـواجی که از این جلوه ها پدیـد می آید، صلح و آرامش موجود در تمام مخلوقات تو را بر هم خواهد زد. به خاطر داشته باش که تو در برابر هر آن چه در دایره زندگیت قرار می دهی مسوولی و این دایره به نوبه خود با بسیاری از دایره های دیگر ارتباط خواهد داشت. نیازمند خواهی بود تا در مسیری زندگی کنی که اجازه دهد، خوبی و منفعت ناشی از دایره ات، صلح و آرامش را به دیگران منتقل کند. آن جلوه هایی که از عصبانیت و حسادت ناشی می شود، همان احساسات را به دیگر ذایره ها خواهد فرستاد. تو در برابر هر دوی آن ها مسوولی." این نخستین بار بود که دریافتم هر شخص قادر است صلح و یا ناسازگاری درونی خلق کند که در جهان پیرامونش جریان یابد. اگر وجودمان سرشار از نزاع، نفرت، تردید و خشم باشد، هرگز نمی توانیم صلح را در جهان برقرار سازیم. ما احساسات و افکاری را که در درون نگاه داشته ایم از خود ساطع می کنیم، چه در مورد آن ها صحبت کنیم چه سکوت اختیار کنیم. هرآن چه در درون خویش داریم به جهان پیرامون ما سرایت می کند خلق زیبایی یا ناسازگاری با تمامی دوایر دیگر زندگی مرتبط می باشد. این تمثیل جاودانی را به خاطر بسپاریم: به هر چیزی که توجه کنیم، رشد و توسعه می یابد.
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعدمی تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه ها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید كهیك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به كودك ده ساله فقط یك فنآموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روز آن تك فن كار كرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد! سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفانرا زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر كه در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی. راز موفقیت در زندگی ، داشتن امكانات نیست ، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.